پیرمرد داستان فروش


کوچه های تنگ با خونه های آجری رو پشت سر گذاشت از اون جایی گذشت که بچه های کوچیک و معصوم بازی میکردن. با قامت خمیدش به ساختمون های سیمانی و خیابون های آسفالت رسید. دستش پر از گل بود و امیدوار که بتونه امروز هم چند شاخه ای بفروشه. هر گلی رو که از دستش خارج میکرد یادآور یک خاطره بود از گذشته اش. یک شاخه گل سرخ به یک جوون فروخت. یاد اون گلی افتاد که با دست خودش توی موهای خاتونش گذاشته بود و صورتش رو بوسیده بود. بعدش هر دو چشمهاشون رو بسته بودند و به شونه های هم تکیه داده بودند. آره این مال وقتی بود که جوون بود وقتی که عاشق بود وقتی آواز پرنده ها هنوز سر صبح گوشش رو نوازش می داد. وقتی سلام خاتونش دلش رو نرم میکرد.

چند قدمی رفت حواسش توی خودش بود. یکی رد میشد بهش خورد.

-هوی عمو حواست کجاست-

خیابون رو که رد کرد کمی نشست. زود خسته میشد. مدتی گذشت کسی گل نمیخرید. این روزها مردم کمتر از دستفروش گل می خرند. گل هم بخواهند بخرند می روند یک دسته گل گنده میخرند اون هم از  گل فروشی، تزیین شده، گرون. به خاطر اینکه دلهاشون سرد شده. دیگه نمی تونند تمام گرمای محبت رو توی یک شاخه گل بریزند. توقع آدم ها هم زیاد شده دیر راضی می شند.

بچه دست مادرش رو گرفته بود خیره بهش نگاه میکرد. بهش لبخند زد و یک شاخه گل آبی درآورد داد دستش. بچه هم لبخند زد مادرش گفت از عمو تشکر کن. بچه از خجالت دستش رو جلوی دهنش آورده بود و نوک انگشتاش رو میمکید. چیزی نگفتند. پیرمرد پول نگرفت همه چی که پول نیست. توی نگاه بچه کودکی های سعیدش را دیده بود. وقتی عصری از سر کار برگشته بود و سعید بدو بدو آمده بود. پریده بود بغلش و یک شاخه گل آبی بهش داده بود. بچه ها وقتی دستت را میگیرند فکر میکنی که خیلی قدرتمندی فکر میکنی کسی هستی. 

راه افتاد باید چند تایی میفروخت تا خرج امروزش در بیاد. همه چی که احساس نیست آدم نباید با رویای گذشته اش زندگی کنه. یکی رد میشد برگشت عقب دو شاخه گل زرد خواست و  دو شاخه قرمز. کمپوت دستش بود. یکی را داد به پیرمرد. نگران بود کمی بیشتر پول داد. پیرمرد یاد مادرش افتاد. سالها پیش بود. وقتی مادر رو تازه از بیمارستان آورده بودنش. یک گلدون براش آورده بودن و گذاشته بودن کنارش. پیرزن دوست داشت از گلدون نگه داری بکنه بهش آب بده. این طوری میتونست هنوز حس مادری رو تو خودش زنده نگه داره. از ماشین که پیاده شده بودند وقتی بقیه مادر رو بردن داخل توی ماشین نشست یک دل سیر گریه کرد. میگی مرد گریه نمیکنه. خوب سخته گل زندگیش داشت جلوی چشماش پر پر میشد. مردها ماشین که نیستند. توی خلوت خودشان توی سکوتشان گاهی هم گریه میکنند. گاهی هم راه میروند فقط راه میروند.     

دست هاش میلرزید. خیلی وقت بود که منبت کاری نکرده بود. گفتم همه چیز که پول نیست گاهی احساس اینکه یک چیزی خلق میکنی زنده ات نگه میدارد. نزدیک ظهر بود رسیده بود به پارک. اونجا کنار پیرمردها مینشست. با هم گپ میزدند و از دلتنگی در می آمدند. دوست و هم صحبت خوب نعمتی است. آن موقع ها که عباس بود بهتر بود بیشتر میخندیدند. سرنوشت است دیگر مرگ جدایشان کرد. خیلی دلش میگرفت گاهی سوار اتوبوس میشد میرفت سر مزارش. خرما میبرد و چند شاخه گل. نیم ساعتی حرف میزد عباس گوش میداد مثل همیشه دلش آرام میگرفت و بر میگشت.    

ساعت پنج که میشد یواش یواش بر میگشت خونه. تا یک جاییش رو با اتوبوس می آمد. بقیش رو پیاده. یک چایی میگذاشت برای خودش اطلسی ها و پیچک هایش را آب میداد. آنها زنده بودند امیدش بودند نه مثل گل هایی که میفروخت. آنها خاطره بودند به قدر لحظه ای که یک خاطره رو برای کسی تعریف کنی زنده بودند بعد میمردند. دلش برای گل ها می سوخت برای خودش می سوخت برای آدم ها می سوخت. تقصیر خودش نبود باید یک کاری میکرد. توی دلش میگفت شاید گل هایی را که می فروشد برای مردم عشق بیاورد محبت بیاورد امید بیاورد. هر روز کارش همین بود.

تفکر پیش بین - تفکر توجیه گر

خدود یک ساعت یا شاید بیشتر با هم صحبت کردیم دکترای فلسفه داشت و خدا رو از نظر فلسفی اثبات میکرد. خیلی با احترام گفتم که اون موقع که به صفات میرسی لایی کشیدن رو شروع خواهی کرد نگی نگفتما. من حرفم این بود که آقا اصلا تو صد در صد درست میگی همه چی قبول خودت رو بگذار جای خدا داری آخرین پیامبرت رو میفرستی بعدش یا قبلش نمیکنی یه چهار پنج نفر هم بفرستی اینور اونور (چین، هند)که بگن داداش این آخرین پیغمبر هست دیگه بعدش کافه تعطیله ها. اگر خدا باشی نباید سنت پیامبریت و آموزه هات پیوستگی زمان مکانی داشته باشن (مقایسه کنید آموزهاهی دینی مختلف یهودیان، مسیحیان و مسلمانان و دیگر ادیان رو در جغرافیا و زمان های مختلف). کل حرف ایشون این بود که اگر خدا رو قبول کردی اجمالا هر کاری که خدا میکنه هم خوبه و درسته یعنی که هر چی میبینی حتی اگر هم خوشت نمیاد حتما یک حکمتی داره و مشکل ابنه که تو نمی فهمی. من گفتم که من نمیدونم چطور از اون به این میرسی.

علی ای حال، شخصا ترجیح میدم که تفکر پیش بین داشته باشم تا توجیه گر. تفکر پیش بین با فرض هایی که دارد یک سری مشاهده را پیش بینی میکند و اگر مشاهدات بعدی اش با آنچه پیش بینی کرده بود نخواند به سراغ پیش فرض هایش میرود ودر آنها تجدید نظر میکند. در مقابل تفکر توجیه گر، اول یک سری فرض هایی میکند بعد سعی میکند که مشاهداتی را بیابد که با آن فرض ها همخوانی دارد. بقیه چیزها را هم توجیه میکند و اصلا به روی مبارکش هم نمی آورد که برخی مشاهدات فرض هایش را نقض میکنند. به کلام دیگر تفکر پیش بین به دنبال پاسخ است و تفکر توجیه گر به دنبال توجیه. شما کدوم رو می پسندید.

زندگی ای که معنی گرفت

در رو کوبیدند. سه نفر بودند یک چوان و یک مرد و یک زن میانسال در مورد مسیح صحبت کردند ومهربانی اش و اینکه ما گناهکاریم و مسیح قیمت گناه ما را با قربانی کردن خود بخشیده است. گفتم که انجیل را تاحدی خوانده ام و چند باری هم به کلیسا رفته ام ولی سوال های بی پاسخی دارم. خوشحال بودند جوان قبلا بی خدا بود گفت نگران نباش به تدریج جواب هایت را خواهی یافت. بعد از من خواستند چیزی را تکرار کنم که شبیه اشهد خودمان است. دلشان را نشکستم تکرار کردم. زن ساکت بود ولی در چهره اش یک ایمان معصومانه بود کمتر حرف زد و به همین خاطر صدای ایمانش را بیشتر شنیدم.  آدم ها وقتی ایمان دارند وقتی خودشان را وقف چیزی میکنند وقتی عاشق میشوند با انرژی ترند.  نمیگم همه این طور هستند ولی بیشتر آدم های آروم که من دیدم برای یک چیزی می جنگیده اند به چیزی ایمان داشته اند. کارهایی که اینها میکنند باعث میشود که زندگیشان معنی بگیرد.

اگر بد بیاری که امیدوارم نیاری گاه زندگیت جوری میشه که ازت معنی رو میگیره. اگر ایمانت رو شلاق خور خشونت منطقت کنی، اگر یکی بهت بگه که باید اول چشمهات رو عمل کنی اگر بترسی که عاشق بشی. اگر دلگرمیهات رو ازت بگیرن. کارت کمی سخت خواهد شد.

این جور جاها باید امیدوار باقی بمونی آخرین چیزی که از کسی میگیرند امیدش است.  



من بر منبر

بنده خدا دوستم تو چت سلام داد که یه سوال بپرسه منم سرخوش از مناظزات فکری و فلسفی که اینور و اونور داشتم در چند روز گذشته زنگ زدم و یک مقادیری هم برای ایشون و همسر مهربنشون افاضه فیض کردم اونها هم بنده خداها گوش دادن. کلا  این خاصیت منبر رفتن تو من وجود داشته ولی خوب چه کنم تکاپوی فکریه دیگه:) 

خاصیت منبر این هست که تو معمولا خودت رو بالاتر از شنوندگان میبینی و ضمنا حداقل در حالتی که ما در مجالسمون داریم گوینده متکلم وحده است. به همین خاطر هست که کلا منبر رفتن خطرناک هست. در یک گفتگوی سالم شنیدن هم بخش مهمی از مبادله فکری هست و مهم تر اینکه بتونی خودت رو جای طرف مقابل بگذاری و سازمان فکری اون رو هم در نظر بگیری چرا که هدف از این گفت و گوها شکل گیری یک تفکر  سالم پویا و سازنده است. هر از گاهی که صحبت میکنم باید به این هم فکر کنم که الان من منبر رفتم یا نه. خلاصه الان چند وقتی هست که من بر منبرم و این من بر گاهی منو با خودش میبره. خدا به داد برسه. 

آسودگی سادگی

کوچک تر که بودم آروزهای بزرگتری داشتم تا حالا که بزرگ تر شده ام و آرزوهایم کوچک تر شده اند. اما شاید واقع بینانه تر به اطرافم نگاه میکنم و ساده تر. آرزویم در حد یک زندگی ساده است که هر از گاهی روزنه ای رو برای خودم یا کس دیگری باز کنه. یک لبخند در کنار کودک دست فروش کنار خیابان. یک تکه نان و خورش در کنار یک خانواده معمولی. شنیدن و حرف زدن در جمع دوستان. تلاش برای بهتر کردن شرایط  زندگی برای آدم های اطرافم و ایجاد احساس شادی و امید در اونها. نشستن کنار عزیزانم. نمی دونم شاید هنوز هم بیش از حد از زندگی انتظار دارم ولی فکر میکنم که در کل، سادگی، آسودگی به همراه خواهد داشت.

از یک دوری نزدیک - واگویه هایی با یک اندیشه دیگر و یک آدم دیگر - آزادی

سلام. سلامی از یک دوست که تو را آنگونه ای که هستی میپذیرد و آرزوهای زیبایت را ارج میگذارد و میخواهد در کنار تو و نه در برابر تو زندگی کند و برای خوبی ها و در برابر بدی ها بجنگد. سلامی از یک دوست که آرزوی گفت گویی آرام را با تو در سر میپروراند سلامی از یک دوست که میتواند خوبی هایت را در عین تفاوت نگاهش با تو ببیند. امیدوارم با همه این سلام ها دست کم آرامشی داشته باشی برای اینکه با تو به گفتگویی بنشینم. راستش میخواستم در باره آزادی بگویم و از اینکه ما در کشور پهناورمان چگونه زیر پایش میگذاریم. 

فکر میکنم معنای حرف هایم را زمانی خواهی فهمید که تو هم در موقعیت های من بوده باشی ولی همچنان امیدوارم که بتونام با تو ارتباط برقرار کنم. داستان من با یحیی شروع میشود که اهل لیبی است قلب پاک و مهربانی دارد و فرزند پدری است که حافظ قرآن است. ماه رمضان قبل چند روزی مهمان من بود وقتی تازه به اینجا آمده بود. از آنجا با هم آشنا شدیم. با او که حرف میزدم ازاو در مورد ماجرای آن پزشک یهودی لیبیای الاصل پرسیدم که در انقلاب لیبی یاریگر انقلابیون بود ولی بعد از پیروزی وقتی خواسته بود که کنیسه متروکه ای را که از قدیم در یک محل بود دوباره باز کند با مخالفت مردم مواجه شده بود. و این در حالی بود که مسئولین در ابتدا با این کار موافقت کرده بودند(+). جواب یحیا این بود که با اینکه خارجی های زیادی به لیبی می آیند و او با آنها مشکلی ندارد ولی دوست ندارد که مردم ساکن لیبی یهودی باشند. از او پرسیدم مگر تو در اینجا (آمریکا) مسجد نداری و از تمامی آزادی ها استفاده نمیکنی به غیر از این این اندیشه از کجای سنت و دین ما آمده. مگر ما از پیامبر بالاتر بوده ایم که حضور یهودیان و مسیحیان را پذیرفت و حداقل طبق تاریخ ما تا آنجایی که آنها خیانتی نکرده بودند کاملا آزاد بودند.

راستش را بخواهی این سوال همواره ذهنم را مشغول کرده که ما مسلمانان چرا در تمامی نقاط دنیا از آزادی های متعارف استفاده میکنیم ولی حاضر نیستیم این حق را به دیگران در کشورهای خودمان بدهیم. مگر نه اینکه مسلمانان در هند از تمامی حقوق خود برخوردارند؟ آیا یک هندی به همان راحتی که یک مسلمان در هند کار و زندگی میکند می تواند در کشور ما مثلا زندگی کند؟ اصلا آیا میدانی که در نظر مسیحیان دین اسلام همان حالتی را دارد که بهاییت برای ما. یعنی آنها پیامبر ما را قبول ندارند و برای خود هم دلیل هایی دارند (+). میدانی که خشونت ها در کشورهای مسلمان مثل پاکستان و عراق چهره خشونت باری از اسلام برای دیگران ترسیم کرده و با این حال یک مسلمان در آمریکا میتواند زندگی کند وکار داشته باشد و به ندرت زندگی او متاثر از حملات تروریستی ای است که هم کیشان او انجام داده اند. چند وقت پیش یک مسیحی عراقی را دیدم که به خاطر تهدید مسلمانان عراقی مجبور شده بود عراق را با خانواده اش ترک کند و یک سال آواره کشورهای دیگر باشد آن هم در حالی که همسر وفرزند داشت. او میگفت در طی یک سال اخیر 40000 مسیحی از عراق مهاجرت کرده اند. چه احساسی داشتی اگر دیگران تو را نجس میپنداشتند و حاضر نبودند غذای تو را بخورند؟

شاید بگویی که نه ما ایرانیها این طور نیستیم. میدانی چندین نفر در حال حاضر به خاطر عقیده شان در زندان هستند(+). بهتر نیست با خودمان رو راست باشیم اگر کارگردانی مثل مایکل مور (+) در ایران فیلم می ساخت فکر میکنی آیا میتوانست آزادانه فعالیت کند؟ احتمالا پاسخت این باشد که مردم کشور ما با جاهای دیگر فرق میکنند و ما ارزش های خودمان را داریم. من نمیدانم که جنین جیزی آیا واقعا درست است یا نه. زمانی که ما در کشوری زندگی میکنیم که بسیاری از اختلاف نظرهای فکری و سیاسی برتابیده نمیشوند و ما حتی آگاه نمیشویم که چه کسانی و در کجاها حقشان خورده میشود، نمیدانم آیا میشود گفت کشوری آزاد داریم یا نه. میدانی بسیاری از آدم های اطرافم را دیده ام که به بسیاری از باورهای رایج اعتقاد ندارند ولی تنها به این دلیل که هیچ گاه اجازه بیان نظراتشان را نیافته اند  من و تو فکر میکنیم که آنها وجود ندارند وخود این را وسیله قرار میدهیم برای اینکه حقوق اولیه شان را به  آنها ندهیم. خب معلوم است که در یک کشور پهناور کسانی هستند که به دین ما یا هر باور دیگر ما اعتقاد ندارند ما چه طور با این موارد رفتار میکنیم. برای اینکه درد آور بودن این مسئله بفهمی تصور کن که توی مسلمان در کشوری بودی که مردم دین وطرز تفکر دیگری داشتند و تو بااینکه حاضر بودی در مورد عقیده ات بحث کنی اجازه چنین کاری را نداشتی و اگر هم جنین میکردی خاین ونفوذی نامیده میشدی. 

نمیخواهم سرت را درد بیاورم ولی امیدوارم از مثالی که در مورد دوستم یحیا در ابتدا زدم و از بقیه حرف هایم متوجه شده باشی که سخت ترین نوع  ستم زمانی است که فرد علاوه بر اینکه ستمی بر دیگری میکند خود را محق برای انجام این کار می داند. در واقع در این حالت از آنجا که فرد هیچگاه در موقعیت مشابه قرار نمیگیرد و اطرافیانش هم همیشه با حضورشان چنین به او تلقین میکنند که او و مجموعه تفکراتش تفکراتی پاک و انسانی هستند، هر گونه تلاش برای درخواست رعایت حقوق انسانی مخالفین با واکنش منفی او مواجه میشود و فرد حتی احساس میکند که این دیگران هستند که آزادی های او را محدود میکنند. آگر ما واقعا اعتقاد داریم که راه و روش ما درست است بایستی اجازه انتخاب آن را به دیگران بدهیم. مسلمان بودن ما زمانی معنا پیدا میکند که راه متفاوتی هم در برابرمان باشد و ما انتخابگر باشیم. اگر اجازه ابراز وجود را به اندیشه مخالف خودمان نمی دهیم ناخودآگاه بر ترس خودمان از دفاع ناپذیری عقیده مان صحه گذاشته ایم.


یک روز از زندگی

دیشبو دانشگاه خوابیدم که صبح زود پاشم کارام رو انجام بدم. صبح که پاشدم حواسم بود که خانم خدماتی رو نترسونم.  تا عصری کار میکردم این استاد هم مثل اجل معلق امروز آزمایشگاه بود. رفتم به اصطلاح امور سلامت دانشگاه نتیجه آزمایشم اومده بود خانم دکتر گفت که ویتامین د ام کمتر از حد معموله میگفت که باید بیشتر زیر خورشید باشم. میگفت به خاطر استرست بهتره چند جلسه ای مشاوره ای داشته باشی. عصری رفتم دوچرخه سواری کردم و بعد برگشتنم روی کاناپه در حالی که جیزس (سخنرانی شبکه مذهبی تو آمریکا منظورمه)گوش میدادم کمی استراحت کردم.  کتابخونه نامه فرستاده بود که کتابشون رو پس ندادم کلی جریمه و بستن حساب کاربریم. خیلی استرس گرفتم  بر گشتم دانشگاه نمیتونستم بخوابم و نمیتونستم کار کنم. فیلم دموکراسی تو روز روشن رو دیدم. وسط فیلم کمی گریه کردم. واقعا برام سخته تقریبا هیچی برام نمونده کارم هم عقب مونده. زندگی ساده ست دیگه به همین سادگی و من یه آدم کوچیکم که وارد دنیای بزرگتری از خودش شده. از شهر کوچیک خودم و از دنیای ساده و معین ذهنم به یک قاره دیگه اومدم که ذهنم درش از هم پاشیده است. دلم میخواست درد ودلی بکنم و همه روزمرگی هام رو و همه دلمشغولیام رو از سکوت درونم به پای سفره شنیدن کسی بیارم که بهم بگه اشکال نداره اینها برای همه هست. دلم میخواد مروری بکنم بر تصویرهای خوبی که تو ذهمنم مونده

جانماز، صحیفه سجادیه، همه چی آرومه موقع برگشتن از قم، دعای رضا به قضا تو حرم، اس ام اس دکتر توی کلاس که نشد، آرزوی اینکه آدم خوبی بشم برای خودم و به دیگران هم کمک کنم، چهار رکعت نماز توبه، زندگی توی تبریز، سالها انتظار برای اینکه آرامش داشته باشم، بغل کردن علی توی عروسیش وقتی اشک تو چشمام بود، خداحافظی با مامان و محمد توی دبی، شش ماه تنها توی صادقیه تهران، بغل کردن بابا موقع خداحافظی، داستان دوست داشتن، من ذاق حلاوت محبتک فرام منک بدلا، الهی اشکو الیک...، اولین قرآن و صحیفه ای که گرفتم، اینکه امید و دوست داشتن برام مهم بوده، اون شبی که تاصبح بیرون از خونه موندم توی تبریز و نماز صبح و پیشنماز که آروم بیدارم کرد و با شلوار خاکی برگشتم خونه، حکایت اینکه زندگی کوتاهه تو قبرستان تبریز و مزار شهدای زنجان، گریه ای که تو خیابون وقتی کنار صادق بودم کردم،  حس خوب اینکه می بینی سرنوشتت برای دیگران مهمه، بسته های مامان از ایران، ماه رمضون خونه عارف، خوابیدن روی موکت توی آزمایشگاه، نماز مغرب و عشا تنهایی تو سالن جلوی در آزمایشگاه دکتر تشنه لب، آرزوهای خوب برای دیگران، حس دوست داشتن، حس زندگی، دیدن خوبی ومحبت توی همه آدم های اطرافم، اهمیت سرنوشت آدم های دیگه، فرصت اینکه بتونم محبت کنم، منوچهر مدق، اشکال نداره درست میشه، اراده، نماز

نامه های به فرزندم - ریشه ها، اندیشه ها و پیشه ها (بخش اول)


سلام گلم. این دومین نوشته ایست که از یک گذشته دور و از یک مکان دور در مورد چیزهایی مینویسم که تو بدانها نزدیک خواهی بود و در گاهی از زندگیت آنها را لمس خواهی کرد. این نوشته را زمانی مینوسم که سرشاز از نادانسته هایم و و در میانه  دودلی  و احساس گنگی تماشاگر گذر روزهایی هستم که مرا باخود میبرند و گاه در میانه پیش آمدهایشان خودم را بی یاور و گمشده میبینم. ولی شاید همین زمان بهترین باشد برای نوشتن. چرا که شاید من را نزدیک خودت ببینی و بدانی که شکنندگی همواره همراه ماست و ما هرچه که نیرومند در نگر آییم انسانیم و همواره درگیر سختی ها هستیم. من دوست داشتم که پدرم یا  مادرم زمانی را میگذاشتند و با من در این زمینه ها که بدانها میپردازم سخنی میگفتند و من را سرشار از جاری اندوخته هایشان میکردند ولی آنها به این روشنی و گستردگی تا کنون با من گفت و گویی نداشته اند. خوب البته اکنون که نگاه میکنم می بینم که نه تنها آنها، که همه آدم های گرداگردم با من سخن گفته اند اما نه به زبان واژه ها که با واکنش هایشان با بروز احساساتشان و با اندوخته زندگیشان که در چهره آنها نمایان بوده در تمامی بزنگاه های زندگیشان و حتی در گذر زندگی روزانه شان. راستش را بخواهی یکی از عادت هایم همیشه این بوده که به چهره ها و افراد نگاه میکنم و تلاش میکنم که داستان زندگیشان را حدس بزنم. این همواره برای من درس آموز بوده و هست. 

پیش از اینکه آغاز کنم از تو میخواهم که چند پیشگفتار زیر را بخوانی و در باره آنها بیندیشی:

اول- پیام برتراند راسل به آیندگان(فیلم)(ترجمه برگرفته از اینجا  با ویرایش مختصر): 

برتراند راسل فیلسوف انگلیسی است که در رویارویی با یک پرسش در یک مصاحبه پاسخ ارزشمند و زیبایی میدهد. از او پرسیده میشود فکر میکنید ارزشمند ترین پیامی که میتوانید به آیندگان، در مورد زندگی خود و آنچه از آن آموخته اید بدهید، چیست؟ راسل در پاسخ میگوید:

من مایلم به دو نکته در پاسخ اشاره کنم، یک نکته فکری و دیگری اخلاقی است. پیام فکری که مایلم به آنها بدهم، این است که:

وقتی موضوعی را بررسی میکنید، یا توجه شما به فلسفه [بینش، طرز فکر و مکتب] ای جلب میشود، تنها چیزی که باید از خودتان بپرسید این است که واقعیت ها در این فلسفه چه هستند، و چه حقایقی را در بردارند؟ هیچ گاه به خودتان اجازه ندهید که آنچه را دوست دارید حقیقت داشته باشد، یا آنچه را که فکر میکنید حقیقت بودنش برای بشر مفید است، شما را منحرف کند. فقط و تنها به اینکه واقعیت ها چه هستند نگاه کنید.

این مسئله فکری بود که مایل بودم مطرح کنم، اما مسئله اخلاقی که مایلم به آن اشاره کنم این است که:

عشق ورزیدن خردمندانه، و تنفر ورزیدن ابلهانه است. در این دنیایی که در آن ما هر روز بیشتر به یکدیگر نزدیک میشویم، باید بیاموزیم که یکدیگر را تحمل کنیم، بیاموزیم تا با این واقعیت که دیگران ممکن است حرفهایی بزنند که به مزاج ما خوش نیاید، کنار بیاییم. ما تنها در این صورت است که میتوانیم باهم زندگی کنیم. اگر قرار باشد با یکدیگر زندگی کنیم، نه اینکه با یکدیگر بمیریم، آموختن این نوع بزرگمنشی، و تحمل یکدیگر، برای تداوم حیات بشر روی این کره، مطلقاً ضروری است.  

دوم- یک همانند سازی

هواپیمایی را انگار کن که در آسمان در حرکت است. کودکی در آغوش مادری در این هواپیما آرمیده است و خلبان مهار هواپیما را در دست دارد. با اینکه هر سه در حال پیمودن یک راه هستند، اندازه دانش آنها از سختی های راه و همچنین قدرت آنها در گزینش راستای مسیر با یکدیگر ناهمسان است. چنین است اندازه سراسیمگی و پریشانی (استرس) آنها در رویارویی با پیشامدهای سخت و یا ترسناک راه. دلبندم! زندگی ما آدم ها هم مانند هواپیماهایی است که در راستاهای گوناگون در پروازند ماها میتوانیم نقش هر یک از خلبان، مادر یا کودک را در زندگی خود داشته باشیم و در پهنه های گوناگون در پرواز باشیم.  داستان غمبار زندگی این است که گاه میشود که آدمی کودکی باشد در یک هواپیما و پروازی داشته باشد بر فراز یک چمنزار بی هیچ دغدغه ای و در آن سوی پیش میآید که کسی بی آنکه خود خواسته باشد در نقش خلبان هواپیما در یک پهنه سهمگین گماشته میشود. گاه نیز تو مادری هستی که دغدغه فرزند در آغوشت را داری ولی مهاری بر اینکه در کجا باشی و به کدام سمت بروی نداری. آری بسیار میشود که ما خود گزینشگر نقش خود و پهنه پرواز خود نیستیم و تنها بیننده رنج خود و دیگرانی هستیم که دلیلی برای اینکه چنین سرنوشتی دارند نمیابند. فرزندم به همین خاطر از تو میخواهم که کمی مهربان تر باشی و در کشاکش زندگی خودت و در برخوردهایت نقش ها و پهنه های دیگران را هم در نظر بگیری. ولی برای خودت این را به خاطر داشته باش که تو میتوانی نقش خود را برگزینی و حتی پهنه زندگیت را هم دگرگون کنی . گرچه انجام چنین کاری آسان نخواهد بود ولی تو همواره امیدوار باش و بدان که در کنار همه دشواری ها اگر پویاییت را با مهرورزی و پالایش روحی همراه گردانی، زیبایی شور زندگی و تلاش برای بهبود آن روشنی بخش راهت خواهد بود و این همه احساس شادی و آرامش را میتواند برای تو و آدم های گرداگردت به ارمغان بیاورد.

سوم: درباره بینش و برازش الگو 

دلبندم ما برای گزینش هر بینشی ناچار از برازش الگویی هستیم بر آنچه در گرداگردمان هست و آنچه پیش از ما روی داده. این الگو آنچه در گذشته و اکنون است را برای ما باز مینماید (توضیح میدهد) و با پیش بینی  ای که در برابرمان میگذارد ما را در گزینش واکنش هایمان در هر زمینه ای یاری می رساند. نکته شناخته شده در مورد الگوها این است که به ویژه زمانی که سازه های پیچیده را باز مینمایند هیچ یک از آنها دقت کافی را ندارند و تنها برخی از آنها هستند که برای ما سودمندند. در زمینه دین (اگر تو دینی برگزینی) و همچنین در زمینه رسته های فکری (بسیاری از ایزم ها) این نکته خود را بیش از همه جا نشان خواهد داد. شماره انگاره ها (پیش فرض ها) در چنین زمینه هایی بسیار است و گاه الگوی برگزیده آنها برای بازنمایی آنچه در گرداگرد ما میگذرد، جهانشمولی خود را از دست میدهد. چالش بنیادین این است که الگوهای پیشنهادی رسته های فکری توانایی بازنمایی برخی از پدیده ها را دارند ولی نه همه آنها را و گاه چینش آدم های گرداگردت و اندک بودن اندوخته های تو و مجموعه احساس هایت، تو را از دریافتن چنین کاستی ای باز میدارد. من از تو میخواهم که به ویژه زمانی که بینش تو تو را وامیدارد تا کاری انجام دهی که دیگران را در تنگنایی میگذارد، موشکافانه انگاره های (پیش فرض های) الگویت را در نگر آوری پیش از آنکه کاری بکنی. من گاه سنجی را بکار میگیرم که شاید برای تو کمی خنده دار باشد ولی اگر خواستی تو هم آن را به کار گیر. هر اندیشه ای داری و میپنداری که درست است به یک بیمارستان برو به جایی که آدم ها رنج میکشند به یک مدرسه یا کودکستان برو به جایی که نیروی زندگی جریان دارد به میان مردم برو در بازار، در میان آدم هایی برو که آنگونه که تو می اندیشی نمی اندیشند و آنگونه که تو احساس میکنی، دنیا را در نمیابند. در کنار آنهایی خود را بپندار که انگاره های تو را بر نمیتابند. آری تلاش کن خود را به جای هر یک از این آدم ها بگذاری و از دریچه نگاه آنها خودت، دنیایت و اندیشه هایت را بنگری. این سنجیست برای آنکه جهان شمولی اندیشه ات را بیازمایی و یا دست کم رواداری بیشتری داشته باشی.   



ارزش یک سرباز

ارزش یک سرباز به اندازه زخمهایی است که داشته به اندازه دردهایی است که کشیده و دم بر نیاورده. 

لحظه های کوچک شادی

هر چقدر هم که سرت شلوغ باشه هر چقدر که اتفاقات اطرافت تلخ باشن، بالاخره لحظه های کوچک شادی سر پا نگهت میدارن. من به این نتیجه رسیدم که اگر فرصت کردم خوبه بعضی وقتا حتی به ترک دیوارهم بخندم. :) چه اشکال داره تازه ورزش هم هست. 

تکنیک بله بله ....

آقا ما با این دوست آمریکاییمون رفتیم بیرون یک قهوه ای بخوریم. بنده خدا یک چیزی شبیه ام اس گرفته بود درست و حسابی نمیتونست راه بره. چند تا درس با هم داشتیم. تو پروژه هاش کمکش کرده بودم و کم کم با هم دوست شده بودیم. (اطلاعات مورد نیاز برای دوستان منحرف و فضول : سن ۴۵ سال، پسر، سیبیل کلفت خوب البته ....   ا..ممم تپل مپل و تو دل برو). مادرش و برادرش هم بودن. آقا مادر و پسر یکی از یکی سرتر. 

مادره میگفت: من اعتقاد دارم که روی سطح خورشید حیات وجود داره. من اعتقاد دارم که گروه خونی آ-ب مال موجودات غیر زمینی هست. خیلی عذر میخوام گروه خونیتون چی هست؟ بله من میگفتم من خودم با جفت چشام UFO (بشقاب پرنده) دیدم. مامان جک هم دیده بود ده سال پیش. حالا تو چی فکر میکنی؟ بالاخره اینجا آمریکاست دیگه آزادی عقیدست. 

 منم در حالی که هنگ کرده بودم از این همه اطلاعات جدید، به زبون انگلیسی گفتم والا چی عرض کنم.  هر جور شما صلاح میدونین. 

دوست من هم یک متخصص تئوری توطئه است. از رییس جمهور نیکسون به این طرف هیشکی رو قبول نداره صحبتهای ایشون هم چیزی کم از مادرش نداشت. تو این وسط فقط برادره یک بهره ای از منطق و عقل داشت و هر از گاهی تیکه یی مینداخت. به هر حال ما داشتیم همین جور به فرمایشات اینا گوش میکردیم و سر تکون میدادیم و هر از چند گاهی هم شکسته بسته یک چیزی بلغور میکردیم. یک تکنیکی رو همینجا خدمتتون ارائه کنم. ببینید شما که تشریف میارید آمریکا خیلی اتفاق میفته که حرفهای اینارو نمی فهمید تند تند صحبت میکنن اصطلاحات زیاد استفاده میکنن. خلاصه شبیه سی دی تافل صحبت نمیکنن. در چنین مواقعی، وقتی که آمریکایی ها دارن حرف میزنن سرتون رو تکون بدین انگار که با عمق وجودتون می فهمین که دارن چی میگن و وقتی هم که جمله حالت سوالی پیدا کرد و یک لحظه سکوت کردن و مثل موز پخته بهتون نگاه کردن، در جواب فقط بگید yes, that is true. همین کافیه جواب میده آقا جان. امتحان کردم خودم. بله خدمتتون عرض میکردم این دوستمون داشت همینجوری مثل مادرش صحبت میکرد منم یه جایی حرفاشو نفهمیدم یه سوالی پرسید گفتم yes, ...yes. گل از گلش شکفت رو کرد به برادرش گفت دیدی اینم قبول داره دیدی گفتم من راست میگم. خدا میدونه چه خزعبلی رو تایید کردم.

بازی با احساسات

خیلی شنیدیم که فلانی با احساسات من بازی کرد خیلی ازش دلخورم. من نمیدونم چرا وقتی مثلا با خود طرف یا مثلا با بچش بازی میکنن ناراحت نمیشه و فقط وقتی ناراحت میشه که یکی این کارو با احساساتش بکنه؟ بالاخره یارو با احساساتت بازی کرده دیگه، سرش داد نکشیده که کتکش نزده که. دردت چیه؟ به هر حال آقا این داستان واقعی یک روز من هست که با احساسات و افکارم بازی شد دیگه قضاوتش بمونه با شما. صبح که رفتم دانشگاه شروع کردم کار علمی و تحقیقی و تا عصری کلی با فرمولای پیچیده و این جور چیزها درگیر بودم احساس دانشمند بودن کردم. عصری یکی از این دوستامون اومد دنبالمون بریم دعای کمیل یه بنده خدای دیگه یی رم برداشت سر راه. فضای خیلی عرفانی بود احساس معنویت کردم. یه دفعه گوشی دوستم زنگ زدعلیا مخدره بود (دوست دختر) دوستم گفت نمیتونه صحبت کنه داره میره مجلس ختم گفت که پدر یکی از بچه ها فوت کرده. چند لحظه بعد این عقبی ما هم گوشیش زنگ زد صداش نازک و مهربون شد. ایشون هم نمیتونست صحبت کنه گفت بعدا تماس میگیره. من نفهمیدم دارم میرم دعای کمیل مجلس ترحیم یا پارتی. گوشی موبایل من هم که این وسط بدجوری گورخیده بود سرشو کرده بود تو جیبمو تکون نمیخورد. حتما می پرسید خوب تو چی کار کردی؟ عرض کنم هیچی به مثال اون جوک معروف. مارو هم کشتن.  هییییی... بعله، در این صحنه من احساس حماقت کردم. رسیدیم اونجا فهمیدم که دعا بعد از مجلس ختم هستش. نشستیم قرآن خوندیم برای پدر اون بنده خدا. خیلی ناراحت شدم برای پسره و اتفاقی که براش افتاده بود. در اون صحنه من احساس تاثر کردم. رفتم با پسره صحبت کردم یه جوری شد یارو شروع کرد دلداری دادن به من که نه بابا چیزی نشده که هممون یک روزی میمیریم. بعدش برگشتیم داخل خونه که دعا رو بخونیم یک دفعه احساس خواب آلودگی کردم. نفهمیدم دعا کی شروع شد کی تموم شد. بعد دعا کلی خوردنی آوردن احساس گشنگی کردم.  رفتم سر وقت خوراکی ها و یک دل سیر خوردم از دیدن این همه خوردنی احساس شادی کردم. برگشتنی درمورد ستاره ها و کهکشان ها و عظمت جهان هستی حرف میزدیم احساس حقارت کردم. کلا تو این هیرو ویر بودم که بالاخره من چه احساسی دارم که این دوست عربمون تیر خلاص رو زد و موقع خدا حافظی گفت سلام علیکم (آقا اینا خدا حافظی کردنی هم میگن سلام علیکم من نمی فهمم این چه کاریه) من احساس تعجب کردم. خلاصه من آخرش نفهمیدم کی بودم، کی هستم؟ چه احساسی دارم؟  دارم میرم یا دارم برمیگیردم؟ کلا اون روز با احساسات من بازی شد.