نامه هایی به فرزندم - می افتیم، می ایستیم، میرقصیم

آهنگی هم که برای این نوشته انتخاب کردم والتس شماره دو شوستاکویچ هست (اینجا) و لینک ساند کلاود (اینجا)
آهنگی هم که برای این نوشته انتخاب کردم والتس شماره دو شوستاکویچ هست (اینجا) و لینک ساند کلاود (اینجا)
سال نو مبارک! صد سال به این سالها! هر روزتان نوروز! نوروزتان پیروز! :)
امیدوارم در سال جدید دلی شادتر، روانی آرام تر و کانونی گرم تر در میان خانواده و دوستان داشته یاشید. برای خودم و شما این سه آرزو را دارم:
1- نزدیکانمان را دوست تر داشته باشیم: تمرین کنیم که نگاه مهربانانه، هم دلانه و مدارای بیشتری با دوستان، اعضای خانواده و کلا آدم های نزدیک خودمان داشته باشیم. بیشتر ببخشیم و بیشتر مهرمان را ابراز کنیم. دیگران را گاه به گاه مهمان آغوشی گرم و تسلی بخش یا لبخندی مهرآمیز و شادی بخش کنیم
2- بر مدار مدارا و اعتماد بگردیم و ذره ای بکاهیم از این مخزن مشحون و محزون رنج دنیا: تمرین کنیم برای پذیرا بودن غریبه ها و آنهایی که در دایره نزدیکان ما نیستند. تمرین کنیم برای مدارا با نگاه های دیگر. تمرین کنیم برای به یاد داشتن رنج آدم هایی که لزوما در دایره نزدیک اطرافیان ما نیستند و در یک جغرافیای دور مکانی و شاید فکری از ما رنج میکشند. قدمی هر چند کوچک برداریم برای کاستن از رنج آنها.
3- خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم: تمرین کنیم که بیشتر شکرگزار و شاد باشیم. تنمان را قدر بدانیم و بپالاییم خودمان را از افکار منفی و احساسات تلخ و بی ثمر. بپوییم برای رسیدن به آرزو هامان و هر آنچه زندگیمان را معنا می بخشد. بخوانیم و بیفزاییم بر دانش زندگی کردن و تمرین کنیم مهارت های هوش احساسی را.
پیشنهاد میکنم که به پیوند های زیر هم سری بزنید. تازگی ها از یک دوست وبلاگ نویس یاد گرفته ام که گاه گاهی نغمه ای رو همراه نوشته هایم کنم. من [این] رو انتخاب کردم برای این نوشتار. [این] ویدیو و قسمت های بعدیش را هم نگاه کنید
[1]- 10 Simple Things You Can Do Today That Will Make You Happier, Backed By Science
[2]- Roseto Effect
[3]- world food program
[4]- The surprising science of happiness
[5]- Emotional Intelligence: From Theory to Everyday Practice
[6]- Want to be happy? Be grateful
[7]- Crucial Conversations: Tools for Talking when Stakes are High
[8]- Trust, morality — and oxytocin?
خواستم پیدات کنم و بهت زنگ بزنم و بگم که می ترسم که یک روز تماس بگیری و بگی که "همه اش فرو ریخت. رندگیم فرو ریخت دیگه چیزی برای با ختن ندارم." من نمی دونم جوابم اون روز به تو چی خواهد بود و از این می ترسم. ما وجه مشتزکمان زیاد بود و هست. همین بود که من درکت می کردم ولی نمی دونم چرا تو برات سحت بود حرف زدن و کمک گزفتن و زمین خوردن و جلو رفتن. تو بدون اینکه به زبون بیاری باور کردی که نمیشه و نمی تونی از پسش بر بیای. همه ما ها با این حس ها در گیریم ولی افتان و خیزان حرکت میکنیم. الان سه سال شده یه تکونی به خودت بده به خاطر خدا! تو فیلم آرزو ها به کجا می روند (لینک یوتیوب) یه صحنه یی بود که رابین ویلیامز میره همسرش رو در بیمارستان روانی ببینه بهش میگه با اینکه دوستش داره ولی دیگه بیش از این نمی تونه ادامه بده چون همسرش نمی خواد خوب بشه. من خیلی دلم می خواد دستتو بگیرم و از این جهنمی که هستی حداقل بیارمت تو برزخی که ما توش زندگی میکنیم. اما وقتی خودت نمی خوای من کاری نمی تونم بکنم. زندگیت بقدری برام مهم بود که دلسوزانه سه سال ازت خبر گرفتم و سعی کردم بهت انرژی بدم ولی تا وقتی این حس نمی تونم برات نشکنه کسی نمی تونه کمکت کنه. من از اون میترسم که بهم زنگ بزنی و بگی که اوضاع خیلی خرابه و من مجبور بشم بهت بگم که انتظاری غیر از این هم نداشتم. تو رو به خاطر دوستیمون، افکار منفی رو از ذهنت دور کن و بشو همون آدم پر انرژی قبلی من می دونم که میتونی مسولیت زندگیت رو دوباره به عهده بگیری. خودت رو ببخش ... خودت رو ببخش! دیکته ننوشته غلط نداره.
قانون ازدواج پدر خوانده با فرزند خوانده به تارگی در حال تصویب است. صدای بیشتر فعالین مدنی درآمده است. چند وقت پیش توضیحی میخواندم از یکی از فعالین مدنی که فراز و نشیب تصویب این قانون را توضیح میداد خلاصه اینکه این قانون پیرو مشاهده مشکلاتی در روستاها و میان خانواده های سنتی بوده که این کار را میکردند و قانون سعی کرده اولا الزام بیاورد که فرزند خواندگی باید روال قانونی رو طی کند و ثانیا در طی همین روال قانونی هم آیین نامه ها جوری طراحی شده که دست مجری بسته تر باشه در اجازه دادن به انجام این کار. به این نحو هم مشکل شرعی نبودن مطلقا غیر قانونی دانستن چنین ازدواج هایی حل میشود وهم بخشی از خود معضل تحت تاثیر قانون جدید تعدیل میشود.
با این مقدمه خواستم بگم بیشتر ماها داریم برای جامعه ایدال فردامون می جنگیم و فراموش میکنیم که جامعه امروز ما با چه مشکلاتی روبروست. فکر میکنم اگر در مورد مشکلات جامعه پی گیرتر باشیم و کمی بیشتر در مورد اجرایی بودن قوانین با توجه به شرایط حال حاظر فکر کنیم، احتمالا نیروی اجتماعی خودمان را در جهت سودمندتری و به طور موثرتری به کار خواهیم گرفت.
تازه رسیدیم هتل و مامان و بابا تو یک اتاق دیگه خوابشون برده و سهراب هم از سر خستگی تخت خوابیده و من نه کسی رو دارم که باهاش حرف بزنم و نه کار خاصی دارم که خودم رو باهاش مشغول کنم. پنج شش ساعتی تا تحویل سال مونده و من تو یک اتاق تاریک در شهر دالاس آمریکا دارم به این فکر میکنم که نوروز و لحظه تحویل سال، لحظه ای هست که تو اون میتونی با همه آدمهایی که جشن میگیرنش احساس همبستگی بکنی. خیالم رو آزاد میگذارم تا آدم های مختلف رو تصور کنم که دارن به تحویل سال نزدیک میشن. همون طور که برای خودم آرزوهای خوب میکنم دوست دارم دیگرانی رو که شاید حتی نشناسم در طول سال آینده شاد ببینم.
مادری رو تصور میکنم که بعد تمیز کردن خونه و خرید عید از کت وکول افتاده و کنار همه فکرهای جورواجوری که تو ذهنش داره خوشحاله که کنار همسر و فرزنداش هست. امیدوارم سایه اش بالای سر بچه هاش پایدار باشه و زحمت زندگی و بار مشکلات براش کمتر بشه.
پلیس و پزشک و سرباز و خیلی آدم های دیگر رو تصور میکنم که یا از شلوغی سرشون اصلا لحظه تحویل سال رو درک نمیکنن یا اینکه آروم همون جا که هستن یک دقیقه وایمیسن و آرزوهای خوبشون رو برای خودشون وخانوادشون مرور میکنن. امیدوارم نتیجه زحمت هاشون رو ببینن وما هم قدر دان زحماتشون باشیم.
یک زندانی رو تصور میکنم که تو کنج خلوتش و با همه درگیری های ذهنیش دلش میخواد که کنار خوانوادش باشه. امیدوارم آدم های کمتری در سال آینده در بند باشن و خانواده های زندانی ها هم بتونن لحظات شادتری داشته باشن. امیدوارم که یادم بمونه که همه آدم ها از سر پلیدی گرفتار زندان نمیشن. این وظیفه من وماهاست که دستگیر آدم های دیگه باشیم و حتی اگر کسی به خاطر جرمی تو زندان هست سعی کنیم خانوادش رو که گناهی ندارن حمایت کنیم. این وسط مخصوصا دلم برای زندانی هایی می سوزه که تنها به خاطر باور وعقیدشون ونه به خاطر کار نادرستی که کردن در زندان هستن. خیلی از دگرگونی هایی که ما در طول سالها دیدیم به طور غیر مستقیم و مستقیم حاصل تلاش آدم هایی است که به خاطر باورشون وبرای بهتر کردن زندگی دیگران هزینه پرداخت کردن. نمیدونم آیا می تونم تو چشم این آدم ها نگاه کنم که گاه نزدیک غروب از پنجره ای خیره به بیرون نگاه میکنن و سال های گذشته و کاشته ها و برداشته هاشون رو میشمرن.
به کودک معصومی فکر میکنم که نزدیک عید داره لباس دست دومشو نگاه میکنه یا اسباب بازی کوچکشو ورانداز میکنه. برای این کودک کوچک ترین چیزی هم که داره در این لحظه شاید خیلی بزرگ جلوه کنه. امیدوارم روزهای شادتری در انتظار این کودکان معصوم باشه. امیدوارم که استعدادهای این کودکان در آینده نزدیک شکوفا بشه و از چشمه دانش و دانایی سیراب بشن. امیدوارم که پدر و مادر مهربونی داشته باشن که بتونن مخارج زندگی خودشون وخانوادشون رو تامین کنن. امیدوارم که شاد باشن.
به خودم فکر میکنم و آرزوهای خوبی که دارم. امیدوارم که از کجی و پلیدی وناراستی دور باشم و بتونم خوب پول در بیارم وچیز یاد بگیرم و اونقدر آدم ها رو دوست داشته باشم که بتونم شادیم رو باهاشون قسمت کنم و با دانشم و پولم و هر آنچه که دارم زندکی سعادتمندانه تری برای خودم و اطرافیانم و بقیه آدم ها درست کنم.
من هنوز آدم گوشتخواری هستم ولی آرزوم این هست که یک روز آدم گیاهخواری بشم. این را اعتراف کردم که بگم خودم را هم آدم گناهکاری میدونم. شاید بگید که مگر خوردن گوشت چه اشکالی داره وخوب جواب من هم این هست که من فکر نمیکنم که مشکلی هم داشته باشه به شرط اینکه شما شهامت این را داشته باشید که نظاره گر کشتن حیوانات و هزاران هزار گاو، جوجه و مرغی باشید که هر روز به خاطر تهیه غدای ما زجر می کشند و کشته میشوند. من یکی حد اقل حاضر شدم احساس گناه این مسئله رو با خودم همراه داشته باشم و دیگر خودم رو یک آدم لطیف رقیق القلب ندونم. ببینید مسئله خیلی ساده است ما از طرفی خودمون رو انسان های اخلاقی ای می دونیم که کلی احساس لطیف داریم و از طرف دیگه حاضر هستیم که به خاطر ما موجودات زیادی هر روزه در کشتارگاه ها، دامداری ها و مرغداری ها اکثرا در شرایط نا مساعد نگهداری و سپس کشته بشند. بیشتر ما اونقدر خودمون رو رقیق القلب میدونیم که نمیتونیم زجر کشیدن یک حیوان رو ببینیم ولی بیایید با خودمون رو راست باشیم "نادیده گرفتن یک واقعیت باعث نمیشه که فکر کنیم وجود نداره"
لطفا اگر یک زمانی وقت کردید این فیلم رو که اسمش ارث لینگ (Earthling= ساکن کره زمین) هست حتما ببینید تا متوجه باشید که ما واقعا داریم در حق حیوانات چه کار میکنیم. بعدش اگر خواستید میتونید همچنان گوشت خوار باقی بمونید. منتها لطفا بیایید شهامت پذیرش این حقیقت رو را داشته باشیم که ما انسان ها هر چیز و کاری رو که به نفعمون بوده در طول تاریخ در قالب یک کار اخلاقی جلوه دادیم و الان وقت اون رسیده که حداقل یک بار دیگه به پایه های زندگیمون نگاه کنیم و اونها رو از نظر اخلاقی بررسی کینم.
پیشنهاد عملی من این هست که حداقل سمت و سوی زندگیمون رو به نحوی تغییر بدیم که کمتر باعث رنج بیشتر حیوانات بشیم. من یک دوست هندی دارم که تمام زندگیش گیاه خوار بوده و میگه که بخش بزرگی از مردم هند هم این طور هستند و باور کنید اونها هم به اندازه ما سالم هستند و از غذاهاشون لذت می برند.
پی نوشت:
1- میدونم که ما نمیتونیم یک روزه عادتمون رو تغییر بدیم ولی امیدوارم که نوشته و فیلم حداقل باعث بشه در مورد این مسئله فکر کنید. نمیدونم شاید شما نگاه دیگه یی داشته باشید.
2- میدونم که فقر و بدبختی آدم های دیگه هم جزو واقعیات زندگی هست و نمیخواهم که از اون هم غفلت کنم. گرچه تمرکز نوشته من روی حیوانات بود ولی فکر کنم جمله "نادیده گرفتن یک واقعیت باعث نمیشه که فکر کنیم وجود نداره" بتونه راهگشای فکر کردن ما در مورد خیلی از مسائل دنیای امروز ما باشه.
غروب برایش همیشه مبهم بود، تلفیقی از حس آرامش و فروریختن. چرا که غروب آبستن شب است و یک شب هم میتواند رویایی باشد و آرامش بخش، و هم میتواند محملی باشد برای یک ناکامی ویرانگر، از جنس همان ها که با اندیشه اش شب را به صبح میرسانیم. چنین بود که در آن لحظه به رنگ قرمز و صورتی غروب خیره شد و توانست برای چند لحظه تمام اندیشه های مزاحم درون ذهنش را با صدای جیرجیرک های بیرون خانه عوض کند و در آن دوردست ها تمام خاطرات خوش گذشته اش را در کنار خورشید در حال غروب به تماشا بنشیند.
همان طور که از پنجره خیره به آسمان نگاه میکرد، قلم را که در دستش بازی میداد به آرامی به روی کاغذ آورد. نو.شتن برایش همیشه آرامش بخش بود چرا که در میانه سکوت آن میتوانست اندیشه و احساسش را فریاد کند بی آنکه صدای گوش خراشی ایجاد کند و دیگران را بیازارد. آری میتوانست افسار قلم را بدست بگیرد و سر قرصت آنگونه که دوست دارد افکارش را به روی کاغذ بیاورد. نه مانند حرف زدن که در آن نگران واکنش شنوده باشد و یا در بند لحظه ها و وازه هایی که در هر لحظه به ذهنش میآیند بماند. چنین آغاز کرد:
بوانو پرسیوسوی عزیز. سلام گرم من را از یک فاصله دور پذیرا باشید از آخرین باری که شما را دیده ام و با شما سخن گفته ام دیر زمانی میگذرد. می پندارم که اکنون زندگی متفاوتی از آنچه پیش از این داشته اید را تجربه میکنید. من نمی توانم خودم را جای شما بگذارم و یا احساستان را بطور کامل در یابم و از این روست که همواره خود را در نوشتن و یا گفتن مردد و دودل می بینم. از سوی دیگر گریزی نمی بینم که با راستی آنچه را می اندیشم بر زبان بیاورم. برای من دوست داشتن یک آدم، همتراز این نیست که او را از آن خود پندارم یا او را به گونه ای دیگر جدای آز آنچه به راستی هست بخواهم و بپسندم. آری من با این بیان خود را دلبسته شما می بینم ولی هیچ گاه یارای آن را نداشته ام که آنچه در درونم هست را بر زبان آورم. شاید پندارید که این از سر خود خواهی یا ترس من بوده که آماده آن نیستم که چیزی دز این باره بروز دهم ولی من نیز برای خود دلایلی دارم که من را از این کار باز میدارند.
آنچنان که گفتم روا نمیدانم که دلبستگی را به پیرابه وابستگی بیالایم. این یکی از انگیزه های من برای سکوتم بوده است چرا که گرچه من خود را با شما خوشبخت و بهروز میبینم ولی می پندارم که شما شایستگی ای بیش از این را دارید و چه بسا که با بودن در کنار آدم دیگری، در آینده زندگانی خودتان، شادتر، آسوده تر و خوشبخت تر باشید. من که هستم که شما را از رسیدن به چنان زندگانی ای بازدارم. همه اینها از آن روی است که من تفاوت گذشته و اکنون خودم را با شما می بینم و بنای چشم پوشی بر آن را ندارم و گرچه شما را سرشار از آمیزه دلپسند خرد و احساس می یابم، نمیخواهم وانمود کنم که من نیز در هر تکه از احساس و اندیشه ام همپایه و همتراز شما هستم. اگر چه برای من چنین ناهمسانی ای نه تنها ویرانگر نیست که سازنده و فرازنده است ولی شاید شما به گونه ای دیگر بیندیشید و من شایسته نمیدانم که خود و اندیشه و احساسم را بر دیگری تحمیل کنم.
من از یک شهر کوچک می آیم جایی که مردمانش آموخنته اند که سرشاری زندگی در آن نیست که در هر زمان بهترین ها را داشته باشند بلکه در آن است که شکر گذار داشته هایشان باشند. برای مردمان چنین شهری بیشتر از آنکه انتخاب ها و داشته هایشان ارزشمند باشد، جاری ساختن حس دوست داشتن و از خود گذشتگی بر آنچه و آنکه در گرداگردشان است خوشنودشان می سازد. ولی من می دانم که زندگی امروزی کمتر می تواند چنین رنگ و بویی را به خود بگیرد و آدم ها بیشتر خوشنودیشان را از گزیدن بهترین ها میگیرند. من نمی توانم بر چنین نگاهی خرده بگیرم و از سوی دیگر هنگامی که از این روزنه هم به زندگی نگاه میکنم باز خودم را در آن مایه نمی بینم که گزینه مناسبی برای همراهی شما باشم.
آری شما هم بی گمان خوب میدانید که گاه واژه ها برای بیان اندرونمان چقدر تنک و کم مایه اند ولی من امیدوارم که در دایره همین واژه های تنک هم توانسته باشم دلبستگی آمیخته با احترامم را برای شما بازگو کنم. همچنین امیدوارم که در آینده زندگیتان هر جا که باشید شادکامی، بهروزی و بی پیرایگی همراه و هم پای جاری زندگی و تلاش هایتان باشد و دیگر اینکه آرزو میکنم که اگر نه هرگز، دست کم کمتر خود را در میانه تاریکی و نا امیدی گاه گاه زندگی، خسته یا بی یاور بیابید. من شاید این نوشته را برای خود نگاه دارم و هیچ گاه برای شما نفرستم ولی دست کم آن را برای یادبود خودم نوشتم و آن را همچون نگاره ای که زمانی برایم هدیه آورده بوددید تا همیشه در کنار یاد شما در یاد خود نگه خواهم داشت.
با اخترام
ساکن شهر کوچک
سرش را که بلند کرد نیمه های شب بود و خوشحال بود که بالاخره نامه اش را تمام کرده. با لبخندی حاکی از آرامش کاغذ ها را تا کرد و لای کتابش گذاشت. تا طلوع خورشید هنوز چند ساعتی باقی بود و او می خواست این چند ساعت را بیدار باشد تا طلوع خورشید را هم ببیند. این بار نگاهش را به ماه و ستاره های آسمان دوخت و رستگاریش را در آنها و آنچه طلوع خورشید برایش به ارمغان می آورد دید.
سلام عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشد. اگر از احوال من بپرسی ملالی نیست. با همه چیز کنار می آیم یاد گرفته ام که چنین کنم. زندگی نعمت های زیادی برای من داشته یاد آنها می افتم. آدم های دیگر را می بینم محبت را در چشم هایشان می کاوم در کلامشان می جویم در چهره شان جستجو میکنم و می یابم. این زیباترین نعمت است. این برایم تنها دلیل بوده و هست. بقیه چیزها را نمی شود اثبات کرد نمیشود دید ولی این را میتوانی ببینی حداقل میتوانی پیدا کنی.
با دیگران که حرف میزنم این روزها کمتر خودم را درگیر افکارشان میکنم نه اینکه فکری و عقیده ای نداشته باشم چرا دارم ولی برایم سخت است توضیح دادنش چرا که عقیده ها وافکار من رنگ اندوخته هایم و گذشته ام را دارند و طعم گس لحظه های در خود بودن و جستجو کردنم را میدهند و بوی غریب نگاه های خیره ام به آسمان به یک افق دور به یک تکه گیاه روی زمین باران خورده را با خود دارند. میدانی اینها را نمیشود به کسی گفت سخت است به اشتراک گذاشتنشان. باید خودت را عریان و بی پیرایه بازگو کنی. این برای آدم ها خیلی سخت است ترسشان از قضاوت است. من هر وقت فرصتی پیدا میکنم اگر گوشی باشد و دل و ذهن آرامی باشد از گفتن دریغ نمیکنم حتی اگر پنجره کوچکی باشد. این اتفاق اما خیلی نمی افتد. فکر کنم ما همه به ان احتیاج داریم ولی می ترسیم می ترسیم ازقضاوت. همین است که صخبت هایمان سطحی است همین است که گاه احساس بیگانگی میکنیم مخصوصا در آن وقت هایی که نشسته ایم و خودمان را گذاشته ایم وسط و فقط خودمان هستیم و خودمان.
من این نیاز را جبران میکنم با نگاه کردن با گوش کردن. میتوانم بگویم که لابلای حرفهایم و نگاه هایم گفتگوی پنهانی را دارم با آدم ها. در درونم در خطی جداگانه با آنها حرف میزنم و خودم را میبینم در لبخندشان در اضطزابشان در شادی گاه گاهشان در در خود فرو رفتنشان. اینها دروغ نمی گویند اینها چیزی را پنهان نمیکنند. کاش میشد بیشتر حرف زد.
آخر هفته گذشته از سر کنچکاوی همراه یکی از دوستان جلسات مطالعه انجیل به کلیساشون رفتم. اینجا کلیساهاش هم مدل به مدل هست این کلیسایی که رفتم یکم سنتی تر بود. مراسم شامل خوندن دسته جمعی شعرهای مذهبی، دعا و کمی هم موعظه بود. بعدش هم به دعوت همون دوستم با خانواده اش و زوج میانسال انگلیسی که مهمونشون بود به رستوران هندی رفتیم و تلپ پدر خانم دوست مربوطه شدیم که واقعا از این بخش آخر حظ روحانی عظیمی بردم.
چند نکته در مورد این تجربه برام جالب بود. اول اینکه پدر روحانی سیه چرده موقعی که موسیقی همراه شعرهای مذهبی پخش می شد در حالی که کنار همکارانش ایستاده بود و همه ردای سفیدی رو بر تن داشتن حرکات نسبتا موزونی رو از خود بروز می دادند. علاوه بر این خود ارکستر، موسیقی و هارمونیش هم برام جذاب بود و من پیش خودم فکر میکردم که اگر ما هم از این دستاوردهای دنیای جدید استفاده کنیم واقعا اقبال جوانان رو به دین و دین ورزی افزایش خواهیم داد (استغفرالله چه شود). از حق نگذریم موسیقی و هارمونیش البته خیلی ملایم و دلچسبه و در ایجاد حالت روحانی تاثیر داره مخصوصا که شعرها رو با دیگران همخوانی میکنید.
نکته دوم اینکه یک رسمی دارند این عزیزان که در انتهای مراسموشون میرن جلوی مکانی که کشیش هست زانو میزنن و کشیش میاد و یک تکه نان کوچک رو میزنه توی شراب و میده بهشون بخورن که فلسفه اش رو اینجا میتونید پیدا کنید. من از اون جهت که مسیحی نبودم و شراب هم نمیخورم بنا به پیشنهاد دوستم رفتم جلو زانو زدم و دستام رو به صورت ضربدری روی سینه ام گذاشتم. پدر روحانی به من که رسید یک دعایی کرد بدین مضمون که ای پدر آسمانی خودت مسیح رو به این آدم کته کله قارپوز بفهمون من هم در این صحنه از ایشون تشکر کردم. یک آقایی هم اونجا بود که این شراب روحانی وقتی بهش رسید کلا کله رو کرد تو ظرف و شروع کرد به خوردن و بی خیال هم نمیشد که فکر کنم حال روحانی ایشون دست آخر از بقیه کیفیت بالاتری داشت.
در ایران که بودم فضای روحانی مسجد و نور سبز و عطر گلاب یا یاس و آدم هایی که سرشون پایین بود و آروم عبادت میکردند برام تداعی کننده حالت روحانی بود. نمردیم و دیدم که مردم ینگه دنیا با حرکات موزون وبوی تند الکل حالت روحانی برای خودشون ایجاد میکنند. چه عرض کنم.