پیرمرد داستان فروش

کوچه های تنگ با خونه های آجری رو پشت سر گذاشت از اون جایی گذشت که بچه های کوچیک و معصوم بازی میکردن. با قامت خمیدش به ساختمون های سیمانی و خیابون های آسفالت رسید. دستش پر از گل بود و امیدوار که بتونه امروز هم چند شاخه ای بفروشه. هر گلی رو که از دستش خارج میکرد یادآور یک خاطره بود از گذشته اش. یک شاخه گل سرخ به یک جوون فروخت. یاد اون گلی افتاد که با دست خودش توی موهای خاتونش گذاشته بود و صورتش رو بوسیده بود. بعدش هر دو چشمهاشون رو بسته بودند و به شونه های هم تکیه داده بودند. آره این مال وقتی بود که جوون بود وقتی که عاشق بود وقتی آواز پرنده ها هنوز سر صبح گوشش رو نوازش می داد. وقتی سلام خاتونش دلش رو نرم میکرد.
چند قدمی رفت حواسش توی خودش بود. یکی رد میشد بهش خورد.
-هوی عمو حواست کجاست-
خیابون رو که رد کرد کمی نشست. زود خسته میشد. مدتی گذشت کسی گل نمیخرید. این روزها مردم کمتر از دستفروش گل می خرند. گل هم بخواهند بخرند می روند یک دسته گل گنده میخرند اون هم از گل فروشی، تزیین شده، گرون. به خاطر اینکه دلهاشون سرد شده. دیگه نمی تونند تمام گرمای محبت رو توی یک شاخه گل بریزند. توقع آدم ها هم زیاد شده دیر راضی می شند.
بچه دست مادرش رو گرفته بود خیره بهش نگاه میکرد. بهش لبخند زد و یک شاخه گل آبی درآورد داد دستش. بچه هم لبخند زد مادرش گفت از عمو تشکر کن. بچه از خجالت دستش رو جلوی دهنش آورده بود و نوک انگشتاش رو میمکید. چیزی نگفتند. پیرمرد پول نگرفت همه چی که پول نیست. توی نگاه بچه کودکی های سعیدش را دیده بود. وقتی عصری از سر کار برگشته بود و سعید بدو بدو آمده بود. پریده بود بغلش و یک شاخه گل آبی بهش داده بود. بچه ها وقتی دستت را میگیرند فکر میکنی که خیلی قدرتمندی فکر میکنی کسی هستی.
راه افتاد باید چند تایی میفروخت تا خرج امروزش در بیاد. همه چی که احساس نیست آدم نباید با رویای گذشته اش زندگی کنه. یکی رد میشد برگشت عقب دو شاخه گل زرد خواست و دو شاخه قرمز. کمپوت دستش بود. یکی را داد به پیرمرد. نگران بود کمی بیشتر پول داد. پیرمرد یاد مادرش افتاد. سالها پیش بود. وقتی مادر رو تازه از بیمارستان آورده بودنش. یک گلدون براش آورده بودن و گذاشته بودن کنارش. پیرزن دوست داشت از گلدون نگه داری بکنه بهش آب بده. این طوری میتونست هنوز حس مادری رو تو خودش زنده نگه داره. از ماشین که پیاده شده بودند وقتی بقیه مادر رو بردن داخل توی ماشین نشست یک دل سیر گریه کرد. میگی مرد گریه نمیکنه. خوب سخته گل زندگیش داشت جلوی چشماش پر پر میشد. مردها ماشین که نیستند. توی خلوت خودشان توی سکوتشان گاهی هم گریه میکنند. گاهی هم راه میروند فقط راه میروند.
دست هاش میلرزید. خیلی وقت بود که منبت کاری نکرده بود. گفتم همه چیز که پول نیست گاهی احساس اینکه یک چیزی خلق میکنی زنده ات نگه میدارد. نزدیک ظهر بود رسیده بود به پارک. اونجا کنار پیرمردها مینشست. با هم گپ میزدند و از دلتنگی در می آمدند. دوست و هم صحبت خوب نعمتی است. آن موقع ها که عباس بود بهتر بود بیشتر میخندیدند. سرنوشت است دیگر مرگ جدایشان کرد. خیلی دلش میگرفت گاهی سوار اتوبوس میشد میرفت سر مزارش. خرما میبرد و چند شاخه گل. نیم ساعتی حرف میزد عباس گوش میداد مثل همیشه دلش آرام میگرفت و بر میگشت.
ساعت پنج که میشد یواش یواش بر میگشت خونه. تا یک جاییش رو با اتوبوس می آمد. بقیش رو پیاده. یک چایی میگذاشت برای خودش اطلسی ها و پیچک هایش را آب میداد. آنها زنده بودند امیدش بودند نه مثل گل هایی که میفروخت. آنها خاطره بودند به قدر لحظه ای که یک خاطره رو برای کسی تعریف کنی زنده بودند بعد میمردند. دلش برای گل ها می سوخت برای خودش می سوخت برای آدم ها می سوخت. تقصیر خودش نبود باید یک کاری میکرد. توی دلش میگفت شاید گل هایی را که می فروشد برای مردم عشق بیاورد محبت بیاورد امید بیاورد. هر روز کارش همین بود.