/moon/moon%201/4mcii2o.jpg)
ایلاف در طبقه چهارم ساختمان ما در آزمایشگاه دوست من کار میکند چند بار أنجا دیده بودمش و در حد سلام و علیک همدیگر را می شناختیم. دوست من خیلی ازش خوشش نمی أید. چند وقت پیش از طبقه پنجم با أسانسور پایین می أمدم. در باز شد و آمد تو. روپوش سفیدی داشت مثل همیشه و شاید مثل همیشه یک خط کوچک از موهایش را از زیر روسری رنگیش بیرون گذاشته بود تا کمی زیباتر به نظر برسد. دقت نکردم. شنیده بودم که با یکی از عراقیها که توی شهر کناری ما کار میکند ازدواج کرده. برایش خوشحال بودم خیلی خوشحال بودم. سلامی داد و سرش را پایین انداخت. نمیدانم او به چی فکر میکرد ولی من در آن لحظه به او فکر میکردم. ایلاف نزدیک چهل سالش شده است و تا همین اواخر مجرد مانده بود. فکر میکردم حالا که ازدواج کرده شاید میتواند دخترک درونش را در دشت آروزهای قدیمی اش آزاد بگذارد که بازی کند و طعم با هم بودنُ خوشبختی و زندگی آرام را برای مدتی هم که شده بچشد. مثل بقیه، مثل خیلی های دیگه. بعدها سهراب به من گفت که یک روز ایلاف دست دو تا بچه را گرفته بود و آورده بود دانشگاه. خودش گفته بود خواهر زاده هایش هستند ولی بعدا معلوم شد که بچه های همسرش هستند. خجالت می کشبیده که بگوید.
رسیدیم طبقه سوم. در باز شد و یک دختر بلوند أمریکایی از همان ها که توی فیلم ها می بینیم با چمدانش وارد شد. أرام بود و لبخندی حاکی از أرامش به لبش بود. حالا همه توی یک آسانسور بودیم و می رفتیم سمت طبقه اول. توی این فاصله به این فکر میکردم که با اینکه دنیای بیرونی ما به ظاهر یکی است اما هر کس از دریچه چشهایش یک جوری می بیندش، هر کس یک جوری تجربه اش میکند. برای برخی خیلی سر راست است و هزاران انتخاب جلوی پایشان است. برای بعضی دیگر انتخاب ها محدود است و بیشتر اوقات هم لقمه تلخی از ملقمه زمان- مکان نصیبشان می شود.
رسیدیم به مقصذ همه از هم جدا شدیم و هر کس راهش را گرفت و رفت.