کودک کار، محرومیت او، مسئولیت ما



چندی قبل گروهی از جوانان ایرانی دست به ابتکاری زدند (اینجا) و این برداشت روزنامه رسالت بود از کار أنها. دیدن این هر دو با عث شد تا مطلب زیر را بنویسم.

تبریز که درس میخواندم، عصرها پیاده برمیگشتم و در همین را ه بود که پسرک أدامس فروش را میدیدم که علیرغم سرما نشسته بود و سرش را در کاپشنش فرو برده بود. یک روز آدامسی ازش خریدم و از سرگذشتش پرسیدم. باید درس میخواند وعصرها هم باید کار میکرد. گفتم اگر کاری برایت پیدا کنم حاضری انجام بدهی و قبول کرد. روزهای بعد او دیگر آنجا نبود که ببینمش. شاید ترسیده بود که من نقشه ای در سر داشته باشم. آن پسر علیرغم معصومیتی که در چهره اش نمایان بود، عزت نفسی داشت که حاضر نبود خود را تحقیر شده ببیند.

من مدتی هم در نزدیکی میدان صادقیه زندگی میکردم و هر روز پسر علیلی را میدیدم که جوراب میفروخت.  داستان برخوردم با او هم که اینچا تعریفش نمیکنم باز به من یاد داد که چنین آدم هایی علیرغم محرومیت حاضر نیستند عزت نفس خود را زیر پا بگذارند. به اینها اضافه کنید پسرک لالی را که حاضر نبود پول بیشتری برای جنسی که فروخته از من بگیرد.

میدانم که داستان همیشه اینگونه نیست و بارها دیده ام کودکانی را که روی پل سید خندان معصومانه بازی میکنند و همین که میبینند عابری نزدیک میشود نمایش دخترک بدبخت فال فروش را بازی میکنند. از شما چه پنهان کم هم گیر این بچه ها نیفتاده ام. دیده ام که شب ها ساعت یازده به حوالی راه آهن برمیگردند. برای این گروه دیده ام که چگونه یاد گرفته اند که نقش بازی کنند و خودشان را ذلیل کنند، التماس کنند تا پولی جمع کنند که چه بسا بسیاری از وقت ها به خودشان هم نمیرسد. نداری خانواده اینها وادارشان میکند که عزت نفسشان را فراموش کنند و التماس کردن و نه شنیدن و بی توجهی و گاه توهین را به جان بخرند. آیا ما برای کاستن  از درد های اینها مسئول نیستیم؟

ما برای هر دو گروه مسئولیم. چه کودکانی که زیر محرومیت شکننده حاضر نیستند شرافت انسانیشان را زیر پا بگذارند و چه برای گروهی که می آموزند برای ادامه زندگی اگر چیزی ندارند باید عزت نفسشان را بفروشند. بهترین کار برای این موارد کمک به سازمان های خیریه و سعی در تحت پوشش قرار دادن خانواده های محروم از طرق غیر مستقیم است. بهتر است تا آنحا که میتوانیم از کمک مستقیم اجتناب کنیم تا چنیبن کودکانی را به هر طریق تحقیر نکنیم. تا زمانی که کودک فقیری هست ما هم مسئولیم. لطفا با گذاشتن یک اسکناس بزرگ در کف دستان کودک کار وجدان خود را آسوده نکنید چرا که در بسیاری موارد خود را خودخواهانه در شکستن شخصیتش سهیم کرده اید.

پانوشت: دوستی لطف کرده و این سایت رو معرفی کرده

http://www.childf.org/

آیه های کودکانه

مقدمه اول: آیه یعنی نشانه یعنی چیزی که تو را به واقعیت دیگری رهنمون باشد. چه بسا که گاه این واقعیت مغفول تو باشد و دست کم گرفته باشیش. به هر حال جستجوگر و رهرو که باشی آیه ها نشانه راهند. در مقابله با آنها می ایستی و نگاهشان میکنی. بعد می اندیشی؛ یا راهت را ادامه میدهی اما استوارتر، یا مسیرت را تغییر میدهی و یا گاه راه رفته را برمیگردی تا به نقطه عطفی دیگر برسی. غرض، که آیه ها مهمند.

مقدمه دوم: دانشجو که باشی خیلی وقت ها زندگیت یکنواخت است. کارت یک بخش عمده ذهنت را اشغال میکند. از طرف دیگر وقتی در چهارراه اندیشه های مختلف قرار بگیری و کمی هم کله شق باشی که خودت را درگیر کنی، باقیمانده ذهنت را هم تحلیل و مقایسه اندیشه ها میگیرد. کار آسانی نیست. دغدغه کارت اضطرابت را دو چندان میکند و ذهنت نیز دايم در جستجوی منطقی است برای داده هایت که هر روز بیشتر میشوند.  برای من که سخت است. برای منی که گاه مثل یک قصاب اتفاقات و دیدگاه ها را صلاخی میکنم، بی هیچ نرمش دلی و احساسی. آری  دنبال یک الگو میگردم تا تعمیمش دهم تا نشانه راهم باشد و آرامش بخش وجدانم در انتخاب هایی که میکنم و عکس العمل هایی که نشان میدهم. در چنین مسیری خیلی وقت ها مجبور میشوی که  احساس هایت را به عنوان مزاحمان خردمندی ناب کنار بگذاری و در نتیجه ذهنت تبدیل می شود به یک رایانه مکانیکی. رایانه ای که برای اتفاقات ساده هم توضیحات و راه حل های پیچیده میدهد.

اما اصل مطلب: مجبورم در طول ماه رمضان مثل ماشین کار کنم. افطار هم که میشود استراحتی میکنم و فردا همان آش است و همان کاسه. امروز با تلفن حرف میزدم که دوست سنی ام من را دید و سلام علیکی داشتیم. آدمی کاری، باهوش و در عین حال در برخورد دلنشین است. سقف آزمایشگاهش چکه می کرد و آب درست می ریخت روی لپتاپش. چکه ها هم هوشمند بودند و با عوض کردن میز کار آنها هم جابجا میشدند. حالا آمده بود بالا، طبقه ما، و به دنبال منبع چکه ها میگشت. جستجومان نتیجه ای در برنداشت اما حاصلش این شد که من فهمیدم در مسجد نزدیکی دانشگاه هر روز افطاری میدهند. البته سنی ها یک بیست دقیقه ای حدودا زودتر افطار میکنند. خلاصه قرارمان شد که یکساعتی قبل افطار به وقت ما برویم مسجد و کمی منتظر بمانیم تا افطار را آنجا بخوریم. برای من که خوب بود. کور از خدا چه میخواهد. افطاری مفتی. زحمت پخت و پز که نداشتم. یک چند تایی هم آدم میدیدم از دلتنگی در می آمدم.  

به مسجد که رسیدیم گوشه ای نشستم و مقاله ای که با خودم آورده بودم را کناری گذاشتم و شروع کردم  کمی قرآن بخوانم. ناگفته نماند که ذهنم هم آیه ها را با همان هدفی که در بالا گفتم حلاجی میکرد و من در خلال خواندنم  هم پیوسته درگیر مقایسه بودم با آنچه که در روزهای اخیر در اندیشه ام جریان داشت. کمی آن طرف تر بچه ها معصومانه و بی خیال بازی میکردند. یک بچه که از آن لباس های بلند تنش بود ،همان که عرب ها میپوشند، تند و تیز آمد سراغ بچه ساکت و گوشه گیری که نزدیک من بود و لباسش عادی بود مثل همه بچه ها.  به زور میخواست از تنهایی درش بیاورد و از هیچ کاری مضایقه نمی کرد. خیلی یاد بچگی هایم کردم که ساده بودیم و دلخوش. گرچه کمتر میدانستیم اما بی آلایش تر بودیم و همین معصومیت ها بود که باعث میشد کارهایمان برای بزرگتر ها دلنشین باشد.  داستان جالبی بود کمی این طرف تر کسی مثل من به خیال خودش فیلسوفانه نشسته بود و مداقه میکرد و در کناری دیگر هم یک آدم سیه چرده غرق در افکار و احوالات عرفانی خودش قرآن میخواند. بچه ها هم کم کم بیشتر میشدند و صدایشان بالاتر میرفت تا اینکه اذان را گفتند و آن آقای کناری قرآنش را بست و خرمایی به من تعارف کرد. 

خلاصه اذان که گفتند ما ایستادیم به نماز و دو طرف من دو نفر سنی دستهایشان را بستند و شروع کردند به نماز و من شیعه چقله هم به اصطلاح قامت بستم و الله اکبر . بچه ها هم که آن طرف تر همچنان سر کار خودشان بودند و سر وصداشان بلند بود. سنی ها عادتشان این است که بعد حمد آیاتی از یک سوره را میخوانند. چشم هایم را بسته بودم و گوش میدادم به غیر از حمد، محتوی آیات دیگر به صورت خلاصه این بود : همانا ما پدر گناهکاران را در می آوریم حواستان جمع باشد گفته باشیم. این انتخاب پیش نماز یا سر آشپز ما بود برای نماز آن روز. صدای بچه ها هم کنار تمام این آیه ها در گوشم بود. برای من در آن موقع رمین خوردن یک بچه و صدای حق حقش هم آیه ای بود که در کنار آیات دیگر تلاوت میشد. کلماتش فرق داشت و مهربانانه تر بود. من هر دو را میشنیدم و در کنار هم، هر یک از اینها برایم رنگ دیگری داشتند. موقع برگشت همچنان در فکر بچه ها بودم و این که چطور با سادگیشان، مشکلاتی که گاه برای ما پیچیده است را حل میکنند. آری، اینها برای من آیه های کودکانه ای بودند که زبانشان با زبان آن موقع من فرق میکرد ولی محتوایشان به دلم می نشست و آبی بودند بر روی بسیاری از آتش های درونم. آیه ها همیشه کلمه نیستند، گاهی یک اتفاقند. آیه ها همیشه بزرگ نیستند گاهی کوچکند اما با اهمیت. این فقط چشم و گوش ما نیست که باید برای آیه ها باز باشد. بهتر است که گاهی هم دلمان و احساسمان را به جستجوی آیه ها بفرستیم.

مرثیه ای برای یک رویا

 ماه رمضان رسیده است و حال این روزهای من گاه متفاوت میشود. آری گاه می شود که رویاهای گذشته ات را از دست رفته و دور می بینی. به دنبال شانه ای میگردی و نمی یابی که فریادهای درونت را با او نجوا کنی. کاستی هایت که فزونی گرفته اند و غالب شده اند را میبینی که تو را مقهور زمان و مکان و گذشته و آینده ات میکنند. چنین است که می نشینی و مرثیه ای می خوانی برای یک رویا و چونان که برای آنچه رفته است مویه می کنند مروری داری بر داشته هایت و باخته هایت. اما من همچون همیشه امیدم این است که گرهی از کارم گشوده شود و بازگشتی داشته باشم.  


تراژدی دیکتاتوری، برخورد از نوع نزدیک

اسمش سالم است و از کردهای عراق: با هم یک درس مشترک داریم و روی یک پروژه کار میکنیم و همین باعث شده که گاه با هم گفتگویی داشته باشیم. در منطقه ای بزرگ شده که فرهنگش  ترکیبی از فرهنگ شیعه وسنی است. می گوید که میخواهد برگردد عراق چون میترسد که فرزندانش در محیط اینجا آنگونه که باید فرهنگ اسلامی را درک نکنند. در عراق که بوده رئیس دپارتمان بوده وبرای خودش برو وبیایی داشته.  ساعت نزدیک شش بعد از ظهر است و چون مجبور است برای انجام پروژه به آزمایشگاه ما بیاید به من زنگ زده بود که فلانی اگر هستی بیایم. 

سرم تو کار خودم است و هر از چندگاهی به سوالهایش هم جواب میدهم. نمیدانم چطور میشود که بحثمان میرود سر وضعیت عراق و من کنجکاو میشوم که بدانم آیا از حضور آمریکایی ها راضی هستند یا نه ودیگر اینکه اصلا در مورد ما چطور فکر میکنند. برایم کمی عجیب است که چرا با اینکه کشورهای ما زمانی با هم در جنگ بوده اند اما خیلی کینه ای بینمان نیست. از بهبود وضعیت در بلند مدت خبر میدهد ومیگوید که فرهنگی که در طول سالیان دراز شکل گرفته یک روزه عوض نمیشود. معتقد است که نسیم بهار عربی دامن ایران را هم دیر یا زود خواهد گرفت. از صدام میگوید ودیوانگی هایش واینکه چطور اموال و مناصب را در بین همفکران خودش تقسیم کرده بود و حالا که طرفدارانش قدرت خود را از دست داده اند، احساس میکنند که حقشان ضایع شده. از جنگ میگفت ومهلتی که هر سربازو افسرو فرمانده داشت برای باز گشت به پادگان بعد از مرخصی که اگر در آن مدت نمیرقت زندگیش بر باد میرفت.

از آزادی بیشتر که در مناطق کردنشین بوده و هست میگوید و از دیکتاتوری ای که اجازه خروج از کشور را به او نمیداده؛ از نبود موبایل در بخش هایی از عراق در زمان حکومت صدام میگوید؛ از عمویش میگوید که به خاطر مخالفت با صدام دودمانش را بر باد دادند و اموالش را مصادره کردند؛ میگوید که چطور حکومت صدام برای حذف مخالفانش خانواده آنها را به گرو میگرفته تا آنها خود را تسلیم کنند. صحبتش به بارزانی وطالبانی میرسد. در مورد منطقه ای در عراق میگوید که صدام با موافقت سازمان های بین المللی و با کمک برخی سران محلی مردمش را آواره این طرف و آن طرف کرده بوده. واقعا به این سادگی ها نیست مخصوصا اینکه آنچه که در زمان کوتاهی تعریف میکرد جریان سالها زندگی مردم بیچاره بخشهایی از عراق بود.

 خیلی از حرفهایش را هم شاید الان خوب یادم نباشد. به هر حال آنچه برایم دردناک بود این است که چطور یک نفر یا یک گروه سرنوشت یک ملت را به دست میگیرند. یعنی یک حاکم دیکتاتور سرنوشت یک عالم، یک فعال اجتماعی و یک شهروند عادی را بازیچه افکار خودش وهم مسلکانش میکند و تا آنجا پیش میرود که برای برخی حقی ایجاد میکند که بعدها با نداشتنش احساس ظلم به آنها دست میدهد. دیکتاتورها مردم را به جان همدیگر می اندازند و با تایید برتری طرفداران خودشان بر دیگران، در عمل خشونت را در بین ملت خودشان بسط میدهند. دردناک تر این است که سایه شوم حکومت دیکتاتورها فقط به دوره خودشان محدود نمیشود. فرهنگ کینه و امتیاز طلبی نهادینه شده در مردم به همین راحتی ها از بین نمیرود. آری،  گاهی اوقات چندین نسل زندگیشان را زیر سایه شوم انحصار طلبی های فردی وگروهی میگذرانند. 

جای دوری نمیرویم  کافی است گاهی صحبت های سلطنت طلب ها یا طرفداران مجاهدین خلق را بشنوید. اینها هر کدام محصول جمود فکری  رهبرانشان هستند که جامعه و آینده اش را فقط در قالب محدود تفکرات خودشان می بینند. چنین تفکری نه تنها حضور تفکرات دیگر را نفی میکند بلکه حتی با چسباندن انگهای مختلف سیاست های حذفی خودش را معقول جلوه میدهد. ردپای چنین دیدگاه هایی در جامعه امروز ما هم به وفور یافت میشود. تراژدی دیکتاتوری فقط این نیست که آزادی های مردم را از آنها میگیرد و سرنوشت آنها را  در یک دوره محدود رقم میزند. تراژدی واقعی آنجایی است که بعدها و حتی پس از ساقط شدن حکومت مستبد اولیه، جامعه خسته از تبعیض ها خود به گروه های کوچک تر تبدیل میشود که تحمل یکدیگر را ندارند. این میراث ماندگار یک حاکم مستبد است، میراثی که باید دیر زمانی دست به دست شود تا از دست مردم به تنگ آمده، به خاطره دور تاریخشان سپرده شود.