فرار به آلکاتراز - خاطرات سفر به سانفرانسیسکو
هفته گذشته برای شرکت در کنفرانسی سفری داشتم به سانفرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا که بعدها فهمیدم به خاطر آب و هوای معتدلش پایتخت بی خانمان های آمریکا محسوب میشود (اینجا). زندان معروف آلکاتراز و پل معروف گلدن گیت هم در این شهر هست.
بودن با یک دوست قدیمی
دوست خوب و دوستی خوب مثل قالیچه کرمون میمونه که هر چی از عمرش میگذره بر ارزشش افزوده میشه. تو این سفر همراه یکی از بهترین دوستان دوران زندگیم بودم که خودش به تنهایی لذت بخش بود. خرج هتل و چند تا چیز دیگر رو هم با روش چتربازی انداختم گردنش که باعث تثبیت رابطه دوستیمون از طرف من شد.
آثار باستانی
روز اول که وارد هتل شدیم یک آقای سالخورده غوز کرده هندی به ما خوشامد گفت و حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا نوبت ما بشه و دادن کلید هم به ما حدود ۱۰ دقیقه دیگر طول کشید و کلا این آقا اصلا تو کار سرعت واین جور چیز ها نبود. ضمنا متوجه شدیم که هتل ساخت سال ۱۹۱۲ است و آسانسورش هم ساخت همان موقع بود که باید خودمان به صورت اتوماتیک درش را می بستم و کلا ما در ابتدا یک جلسه توجیهی داشتیم برای استفاده از آسانسور. دوست من که کمی جا خورده بود از هتل دار در مورد ایمنی ساختمان پرسید که ایشون هم به صورت خیلی امیدوار کننده ای دستهایش را به مدل هندی به دعا بلند کرد و گفت که باید به خدا امیدوار باشیم.
بی خانمان ها
روز اول وقتی از محل کنفراس به طرف هتل حرکت میکردیم با تعداد زیادی قیافه عجیب و غریب مواجه شدیم. بله بی خانمان ها در نزدیکی هتل ما خیلی قوی کار کرده بودند و تجربه روزهای آینده به من نشان داد که تکنیک های این افراد برای گرفتن پول و شناسایی افراد، خودش در قالب یک کنفرانس جداگانه قابل بررسی هست. اون آقای هتل دار که بعدا متوجه شدیم خیلی مهربان تر و تو دل بروتر از آن چیزی بود که در نگاه اول به نظر میرسید میگفت که تجمع بی خانمان ها در یک بلوک است و این یک قرار داد بین آنها و شهروندان است که در بلوک های دیگرتردد نکنند و در نتیجه در روزهای بعد که راهمان را عوض کردیم کمتر با آنها مواجه میشدیم. آقای هتل دار تعریف میکرد که این برادران خیلی هم بدبخت نیستند و شب ها دولت برای خواب آنها جایی را فراهم کرده و روزها هم در کلیسا غذا میخورند. می گفت این هم مدل بی خانمانی آمریکایی هاست دیگر.
آرزوی دوران کودکی
بنده از بچگی و از همون موقع که اصلا نمی دونستم که صفحه کلید کامپوتر چی هست و از اون موقعی که اصلا صفحه کلید وجود نداشت خیلی أرزو داشتم که بتونم سریع و بدون نگاه به صفحه کلید تایپ کنم مثل این برنامه نویسهایی خفن. توی یکی از کارگروهها کنار یک آقایی نشستم که بعدا با هم دوست شدیم این آقا قادر بود مستقل از اینکه کجا رو نگاه میکنه و به چی گوش میکنه تند و تند برنامه تایپ کنه.
تور دریایی
از طرف کنفرانس به یک تور چهار ساعته دریایی هم رفتیم که مسیر اون از زیر پل گلدن گیت و نزدیک زندان آلکاتراز میگذشت. مسیر به نحوی بود که توانستیم شهر و مناطق مختلف رو هم در روشنایی روز و هم در تاریکی شب ببنینیم. ما کنار اساتید معروف رباتیک نشسته بودیم و من یک عکس از علی، دوستم، با پیش زمینه ای که اونها توش بودن گرفتم که بعدا بتونه به بچه محل هاشون نشون بده و بگه ما با اینا کله پاچه خوردیم. یکی از زیباترین لحظات وقتی بود که در حال برگشت کنار علی نشسته بودیم و به مناظر خیره بودیم. دنیا خیلی عجیبه فکر نمیکردیم که بتونیم همدیگرو به همین زودیها ببینیم. حداقل اون که فکر نمیکرد. از دوران لیسانس با هم بودیم و وقتی فوق لیسانس قبول شد فکر میکرد که از دست من راحت شده ولی در کمتر از یکسال در میز کناریش سرگرم سوهان کشیدن به روحش بودم و بعد از رفتنش به آمریکا هم مدت کوتاهی آرامش داشت. فکر کنم مقصد بعدی براش کره مریخ باشه.
لحظه به یاد موندنی دیگه توی سفر دریاییمون عبور از جلوی یک ورزشگاه بود که یک طرفش به سمت دریا باز میشد و ما صدای تشویق تماشاچی ها رو میشنیدیم. یک فرد محترمی هم اون وسط یک جوری کف میزد که از اون فاصله صدای کف زدنش به صورت جداگانه شنیده میشد. واقعا ستودنی بود پشت کار ایشون.
سر کار رفتن
کلا بیشتر درگیر کنفرانس بودیم و بیرون نمیرفتیم. یک روز هم که قرار شد برویم این شیرهای در یایی رو ببنیم که کنار اسکله بودن اتفاق جالبی افتاد. با چند نفر از آدم هایی که اونجا دیده بودیم قرار گذاشتیم شب بریم منطقه ای که اسمش بود fisherman's wharf. دوست من به اشتباه فکر میکرد که شیر دریایی به انگلیسی میشه fisherman's wharf هی مییگفت چه اسم عجیبی. اونها هم مثل اینکه خیلی در جریان نبودند کلا به جای دیدن شیرها یک پیاده روی طولانی در کنار خیابان داشتیم که حسابی از کته کول انداختمان. نتیجه اینکه اگه با کسی خواستین برین بیرون اول انگلیسیتون رو تقویت کنید حتی اگر به نظرتون این دو مقوله خیلی به هم ارتباط نداشته باشن.
افتخاری برای یک عمر
علی، دوست من، به خاطر اینکه در طول کنفرانس در قسمت اجرایی کمک کرده بود به یک مهمانی در ساعت یازده نیم شب از طرف رییس کنفرانس که آدم گردن کلفتی در رشته ما محسوب میشد، دعوت شده بود. استادش هم بهش تاکید کرده بود که این افتخار که با این استاد در یک اتاق باشی شاید تا مدتها برایت پیش نیاید. البته ایشان خبر نداشت که بنده همان روز یک افتخار برای خودم، همین آقای گردن کلفت و کلا ایران و ایرانی آفریده بودم.
قضیه از این قرار بود که روز آخر کنفرانس قرار بود یکی از اساتید معروف سخنرانی داشته باشه و من هم قید غذا رو زدم و خیلی زود رفتم نشستم درست جلوی میکروفون و کوله ام رو گرفتم توی بغلم مثل بچه های کوچیک. بعد از مدتی اساتید مختلف می آمدند و مینشستند و یکی هم از من پرسید شما جایزه ای قرار است بگیرید که گفتم نه. آقای گردن کلفت هم آمد بالاخره رییس کنفرانس بود دیگر با کلی دبدبه و کبکبه. به استاد کناری من گفت که آقا شما جای من نشستید آن بنده خدا هم پاشد جایش را داد به این آقا. من تاحدودی دوزاریم افتاد ولی کمی کشش دادم خلاصه اینکه خیلی محترمانه خودم پاشدم و جام رو به ایشون تقدیم کردم و این افتخاری بود که از اون افتخار اولیه به نظر من خیلی افتخار تر بود هم برای من هم برای استاد گردن کلفت.