زندگی باشرافت - سرگذشت هندی
دوست هندی ای دارم که از دانشگاه که برمیگرده گاه یک سری به من میزنه. چند وقت قبل برام از مادربزگش تعریف میکرد که الان 89 سالشه و این روزها حال خوبی نداره. مادربزرگ در یک خانواده متمول به دنیا اومده بود و با پدر بزرگ دوستم که اون زمان ها قاضی بوده ازدواج میکنه. پدر بزرگ در اثر بیماری فوت میکنه و از اونجا که خونه قاضی مال دولت بوده و با اینکه مقامات اجازه میدادند که زن پس از مرگ شوهر در اونجا زندگی کنه، اما مادربزرگ راضی نمیشه و با بچه هاش به جای دیگه ای میره و با خودش قسم میخوره که از اون به بعد شیرینی نخوره و از طلا و چواهرات استفاده نکنه و تمام تلاششو برای بزرگ کردن بچه هاش با شرافت انجام بده. همه فامیل این زن رو به عنوان فردی قوی و با اراده می شناختند.
به هر حال مادر بزرگ همین اواخر دچار آلزایمر(بیماری فراموشی) شده. دوستم معتقده یک علت مهم ابتلای زنان در هند به این بیماری گذراندن دوره های سخت همراه با فشار های روحی در طول زندگیشون هست مخصوصا در زمان هایی که مشکلات اقتصادی برای خانواده پیش میاد. اما نکته تاثر بار این ماجرا اونجاست که مادر بزرگ بعد از اینکه دچار فراموشی نسبی شده از پسرش میخواد که بشینن و با هم شیرینی بخورن و ازش میخواد که براش گردنبند و این جور چیزها بخره. مادر بزرگ دختر نداره: خواهرش و خواهر شوهرش دور از اون زندگی میکردند و هیچ سنگ صبوری برای دردهاش نداشته. حالا با شروع فراموشیش، به یاد آورده که طعم شیرینی چقدر لذت بخشه و اینکه زیبایی و آرایش جزئی از طبیعت اون بودند. طبیعت با احساسی که سالها غصه ها رو داخل خودش ریخته تا خودش و فرزندانش زندگی با شرافتی داشته باشند.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۰ ساعت 8:47 توسط روزها
|