کاش

سلام عزیزم

امیدوارم حالت خوب باشد. اگر از احوال من بپرسی ملالی نیست. با همه چیز کنار می آیم یاد گرفته ام که چنین کنم. زندگی نعمت های زیادی برای من داشته یاد آنها می افتم. آدم های دیگر را می بینم محبت را در چشم هایشان می کاوم در کلامشان می جویم در چهره شان جستجو میکنم و می یابم. این زیباترین نعمت است. این برایم تنها دلیل بوده و هست. بقیه چیزها را نمی شود اثبات کرد نمیشود دید ولی این را میتوانی ببینی حداقل میتوانی پیدا کنی. 

با دیگران که حرف میزنم این روزها کمتر خودم را درگیر افکارشان میکنم نه اینکه فکری و عقیده ای نداشته باشم چرا دارم ولی برایم سخت است توضیح دادنش چرا که عقیده ها وافکار من رنگ اندوخته هایم و گذشته ام را دارند و طعم گس لحظه های در خود بودن و جستجو کردنم را میدهند و بوی غریب نگاه های خیره ام به آسمان به یک افق دور به یک تکه گیاه روی زمین باران خورده را با خود دارند. میدانی اینها را نمیشود به کسی گفت سخت است به اشتراک گذاشتنشان. باید خودت را عریان و بی پیرایه بازگو کنی. این برای آدم ها خیلی سخت است ترسشان از قضاوت است. من هر وقت فرصتی پیدا میکنم اگر گوشی باشد و دل و ذهن آرامی باشد از گفتن دریغ نمیکنم حتی اگر پنجره کوچکی باشد. این اتفاق اما خیلی نمی افتد. فکر کنم ما همه به ان احتیاج داریم ولی می ترسیم می ترسیم ازقضاوت. همین است که صخبت هایمان سطحی است همین است که گاه احساس بیگانگی میکنیم مخصوصا در آن وقت هایی که نشسته ایم و خودمان را گذاشته ایم وسط و فقط خودمان هستیم و خودمان. 

من این نیاز را جبران میکنم با نگاه کردن با گوش کردن. میتوانم بگویم که لابلای حرفهایم و نگاه هایم گفتگوی پنهانی را دارم با آدم ها. در درونم در خطی جداگانه با آنها حرف میزنم و خودم را میبینم در لبخندشان در اضطزابشان در شادی گاه گاهشان در در خود فرو رفتنشان. اینها دروغ نمی گویند اینها چیزی را پنهان نمیکنند. کاش میشد بیشتر حرف زد. 

بوی الکل - عطر یاس

آخر هفته گذشته از سر کنچکاوی همراه یکی از دوستان جلسات مطالعه انجیل به کلیساشون رفتم. اینجا کلیساهاش هم مدل به مدل هست این کلیسایی که رفتم یکم سنتی تر بود. مراسم شامل خوندن دسته جمعی شعرهای مذهبی، دعا و کمی هم موعظه بود. بعدش هم به دعوت همون دوستم با خانواده اش و زوج میانسال انگلیسی که مهمونشون بود به رستوران هندی رفتیم و تلپ پدر خانم دوست مربوطه شدیم که واقعا از این بخش آخر حظ روحانی عظیمی بردم.

چند نکته در مورد این تجربه برام جالب بود. اول اینکه پدر روحانی سیه چرده موقعی که موسیقی همراه شعرهای مذهبی پخش می شد در حالی که کنار همکارانش ایستاده بود و همه ردای سفیدی رو بر تن داشتن حرکات نسبتا موزونی رو از خود بروز می دادند.  علاوه بر این خود ارکستر، موسیقی و هارمونیش هم برام جذاب بود و من پیش خودم فکر میکردم که اگر ما هم از این دستاوردهای دنیای جدید استفاده کنیم واقعا اقبال جوانان رو به دین و دین ورزی افزایش خواهیم داد (استغفرالله چه شود). از حق نگذریم موسیقی و هارمونیش البته خیلی ملایم و دلچسبه و در ایجاد حالت روحانی تاثیر داره مخصوصا که شعرها رو با دیگران همخوانی میکنید.

نکته دوم اینکه یک رسمی دارند این عزیزان که در انتهای مراسموشون میرن جلوی مکانی که کشیش هست زانو میزنن و کشیش میاد و یک تکه نان کوچک رو میزنه توی شراب و میده بهشون بخورن که فلسفه اش رو اینجا میتونید پیدا کنید. من از اون جهت که مسیحی نبودم و شراب هم نمیخورم بنا به پیشنهاد دوستم رفتم جلو زانو زدم و دستام رو به صورت ضربدری روی سینه ام گذاشتم. پدر روحانی به من که رسید یک دعایی کرد بدین مضمون که ای پدر آسمانی خودت مسیح رو به این آدم کته کله قارپوز بفهمون من هم در این صحنه از ایشون تشکر کردم. یک آقایی هم اونجا بود که این شراب روحانی وقتی بهش رسید کلا کله رو کرد تو ظرف و شروع کرد به خوردن و بی خیال هم نمیشد که فکر کنم حال روحانی ایشون دست آخر از بقیه کیفیت بالاتری داشت.

در ایران که بودم فضای روحانی مسجد و نور سبز و عطر گلاب یا یاس و آدم هایی که سرشون پایین بود و آروم عبادت میکردند برام تداعی کننده حالت روحانی بود. نمردیم و دیدم که مردم ینگه دنیا با حرکات موزون وبوی تند الکل حالت روحانی برای خودشون ایجاد میکنند. چه عرض کنم.