نامه هایی به فرزندم (۱) - غریبه آشنا
سلام عزیزم بایستی اعتراف کنم که کمی هیجان زده هستم چرا که میخواهم برای تویی نامه بنویسم که حتی ندیدمت و خدا را چه دیدی شاید حتی هیچ وقت نبینمت. نامه ای به یک نفر در آینده که نمی شناسمش ولی قاعدتا بایستی زندگیش با زندگی من گره خورده باشد. نمیدانم آیا می توانم یک اتفاق را در آینده ای مبهم خطاب کنم و همراز خودم گردانم یا نه. به هر حال خواستم نوشتن نامه هایم را از همین روزها آغاز کنم چرا که میخواهم زمانی که میخوانیشان خودت را نزدیکتر به من احساس کنی و بدانی آنچه که میگویم مستقل از تو، مستقل از من آن زمان و مستقل از دلگیری های گاه گاهت از من است و مستقل از احساس های خوبی است که شاید از من داشته ای و تا آن زمان برایت فرو نشسته اند. بگذاز نامه اولم را با اتفاقات یکی از همین روزهای خودم شروع کنم.
امروز از ابتدای صبح تا نزدیک عصر کار کردم و خسته از کار روزانه در سکوت نزدیک عصر دانشگاه، خیابان و درونم، به مغازه فلسطینی نزدیک دانشگاه رفتم و غذایی سفارش دادم. روی صندلی، کنار میزی که آنجا بود، منتظر نشستم. آنها سلامشان خشک و بی روح بود و مثل من خسته از کار روزانه بودند. کمی آن طرف تر روی میز خودشان نشسته بودند و حرفی نمیزدند. موسیقی آرام عربی فضای بین ما را هر چه بیشتر پر کرده بود. آری من آنجا یک غریبه بودم؛جدای از همه و هیچ کس برایش مهم نبود که من به چه می اندیشم. من تلخی لقمه تنهایی و غریبگی را در کنار غذای آن روزم احساس میکردم. زبان آنها با من یکی نبود که حتی درد و دلی داشته باشیم. من اما در درونم با خودم حرف میزدم و میگفتم هی فلانی میبینی این درد همیشه ماست ها، زبانمان با هم یکی نیست و برای گفتگو بینمان فاصله هست و اصلا اگر همه اینها هم نبود احساسمان با هم فرق داشت. راستی ما آدم ها چقدر برای همدیگر گنگ هستیم. انگار که ما آشنایان غریبه ایم.
در راه برگشت اما مروری داشتم بر اتفاقات دیگر همان روز. وقتی که بعد از سمینار، أن دانشجوی چینی آمده بود و خودش را معرفی کرده بود و دستم را به گرمی فشرده بود. از اینکه کجا کار میکنم و میکند حرف زده بودیم و من احساس خوبی از صمیمیتی که در آن لحظه بینمان ایجاد شده بود داشتم. من و او قاعدتا بایستی فرسنگ ها با هم فاصله می داشتیم و نکته مشترکی برای یک لحظه صمیمانه بینمان پیدا نمیشد. اما او جلو آمده بود و این دیوار را شکسته بود و من می دیدم که یک غریبه میتواند چقدر آشنا باشد.
عزیزم نمیدانم که أیا تو هم مثل من گاهی اوقات احساس غریبگی میکنی یا نه. نمیدانم که أیا میدانی یا نه اما من هم بیشتر موقعیت هایی را که تو خودت را در آنها یافته ای تجربه کرده ام و در بیشتر آنها مثل امروز تو بوده ام. من هم برای خیلی از سوالهایم جواب خوبی نداشته ام. من هم حس استیصال را تجربه کرده ام من هم میدانم که دوست داشتن چیست و حتی اگر آنروز، من را دور از خودت میبینی مطمئن باش که اگر سرت را بر روی شانه ام بگذاری و با من حرف بزنی، مشتاقانه با تو به گذشته ام سفر میکنم و اتفاقات را از صندوقچه خاطراتم بیرون می آورم تا هرگز فکر نکنی که تو تنها هستی. با من حرف بزن .... با من حرف بزن.