جنایت و مکافات - در مورد ظلمی که ما به حیوانات میکنیم

من هنوز آدم گوشتخواری هستم ولی آرزوم این هست که یک روز آدم گیاهخواری بشم. این را اعتراف کردم که بگم خودم را هم آدم گناهکاری میدونم. شاید بگید که مگر خوردن گوشت چه اشکالی داره وخوب  جواب من هم  این هست که من فکر نمیکنم که مشکلی هم داشته باشه به شرط اینکه شما شهامت این را داشته باشید که نظاره گر کشتن حیوانات و هزاران هزار گاو، جوجه و مرغی باشید که هر روز به خاطر تهیه غدای ما زجر می کشند و کشته میشوند. من یکی حد اقل حاضر شدم احساس گناه این مسئله رو با خودم همراه داشته باشم و دیگر خودم رو یک آدم لطیف رقیق القلب ندونم. ببینید مسئله خیلی ساده است ما از طرفی خودمون رو انسان های اخلاقی ای می دونیم که کلی احساس لطیف داریم و از طرف دیگه حاضر هستیم که به خاطر ما موجودات زیادی هر روزه در کشتارگاه ها، دامداری ها و مرغداری ها اکثرا در شرایط نا مساعد نگهداری و سپس کشته بشند. بیشتر ما اونقدر خودمون رو رقیق القلب میدونیم که نمیتونیم زجر کشیدن یک حیوان رو ببینیم ولی بیایید با خودمون رو راست باشیم "نادیده گرفتن یک واقعیت باعث نمیشه که فکر کنیم وجود نداره"

لطفا اگر یک زمانی وقت کردید این فیلم رو که اسمش ارث لینگ (Earthling= ساکن کره زمین) هست حتما ببینید تا متوجه باشید که ما واقعا داریم در حق حیوانات چه کار میکنیم. بعدش اگر خواستید میتونید همچنان گوشت خوار باقی بمونید. منتها لطفا بیایید شهامت پذیرش این حقیقت رو را داشته باشیم که ما انسان ها هر چیز و کاری رو که به نفعمون بوده در طول تاریخ در قالب یک کار اخلاقی جلوه دادیم و الان وقت اون رسیده که حداقل یک بار دیگه به پایه های زندگیمون نگاه کنیم و اونها رو از نظر اخلاقی  بررسی کینم.

پیشنهاد عملی من این هست که حداقل سمت و سوی زندگیمون رو به نحوی تغییر بدیم که کمتر باعث رنج بیشتر حیوانات بشیم.  من یک دوست هندی دارم که تمام زندگیش گیاه خوار بوده و میگه که بخش بزرگی از مردم هند هم این طور هستند و باور کنید اونها هم به اندازه ما سالم هستند و از غذاهاشون لذت می برند.

پی نوشت:

1- میدونم که ما نمیتونیم یک روزه عادتمون رو تغییر بدیم ولی امیدوارم که نوشته و فیلم حداقل باعث بشه در مورد این مسئله فکر کنید. نمیدونم شاید شما نگاه دیگه یی داشته باشید.

2- میدونم که فقر و بدبختی آدم های دیگه هم جزو واقعیات زندگی هست و نمیخواهم که از اون هم غفلت کنم. گرچه تمرکز نوشته من روی حیوانات بود ولی فکر کنم جمله "نادیده گرفتن یک واقعیت باعث نمیشه که فکر کنیم وجود نداره" بتونه راهگشای فکر کردن ما در مورد خیلی از مسائل دنیای امروز ما باشه.

بوانو پرسیوسو - Buano Precioso

غروب برایش همیشه مبهم بود، تلفیقی از حس آرامش و فروریختن. چرا که غروب آبستن شب است و یک شب هم میتواند رویایی باشد و آرامش بخش، و هم میتواند محملی باشد برای یک ناکامی ویرانگر، از جنس همان ها که با اندیشه اش شب را به صبح میرسانیم. چنین بود که در آن لحظه به رنگ قرمز و صورتی غروب خیره شد و توانست برای چند لحظه تمام اندیشه های  مزاحم درون ذهنش را با صدای جیرجیرک های بیرون خانه عوض کند و در آن دوردست ها تمام خاطرات خوش گذشته اش را در کنار خورشید در حال غروب به تماشا بنشیند. 

همان طور که از پنجره خیره به آسمان نگاه میکرد، قلم را که در دستش بازی میداد به آرامی به روی کاغذ آورد. نو.شتن برایش همیشه آرامش بخش بود چرا که در میانه سکوت آن میتوانست اندیشه و احساسش را فریاد کند بی آنکه صدای گوش خراشی ایجاد کند و دیگران را بیازارد. آری میتوانست افسار قلم را بدست بگیرد و سر قرصت آنگونه که دوست دارد افکارش را به روی کاغذ بیاورد. نه مانند حرف زدن که در آن نگران واکنش شنوده باشد و یا در بند لحظه ها و وازه هایی که در هر لحظه به ذهنش میآیند بماند. چنین آغاز کرد:

 بوانو پرسیوسوی عزیز. سلام گرم من را از یک فاصله دور پذیرا باشید از آخرین باری که شما را دیده ام و با شما سخن گفته ام دیر زمانی میگذرد. می پندارم که اکنون زندگی متفاوتی از آنچه پیش از این داشته اید را تجربه میکنید. من نمی توانم خودم را جای شما بگذارم و یا احساستان را بطور کامل در یابم و از این روست که همواره خود را در نوشتن و یا گفتن مردد و دودل می بینم. از سوی دیگر گریزی نمی بینم که با راستی آنچه را می اندیشم بر زبان بیاورم. برای من دوست داشتن یک آدم، همتراز این نیست که او را از آن خود پندارم یا او را به گونه ای دیگر جدای آز آنچه به راستی هست بخواهم و بپسندم.  آری من با این بیان خود را دلبسته شما می بینم ولی هیچ گاه یارای آن را نداشته ام که آنچه در درونم هست را بر زبان آورم. شاید پندارید که این از سر خود خواهی یا ترس من بوده که آماده آن نیستم که چیزی دز این باره بروز دهم  ولی من نیز برای خود دلایلی دارم که من را از این کار باز میدارند.

آنچنان که گفتم روا نمیدانم که دلبستگی را به پیرابه وابستگی بیالایم. این یکی از انگیزه های من برای سکوتم بوده است چرا که گرچه من خود را با شما خوشبخت و بهروز میبینم ولی می پندارم که شما شایستگی ای بیش از این را دارید و چه بسا که با بودن در کنار آدم دیگری، در آینده زندگانی خودتان، شادتر، آسوده تر و خوشبخت تر باشید. من که هستم که شما را از رسیدن به چنان زندگانی ای بازدارم. همه اینها از آن روی است که من تفاوت گذشته و اکنون خودم را با شما می بینم و بنای چشم پوشی بر آن را ندارم و گرچه شما را سرشار از آمیزه دلپسند خرد و احساس می یابم، نمیخواهم وانمود کنم که من نیز در هر تکه از احساس و اندیشه ام همپایه و همتراز شما هستم. اگر چه برای من چنین ناهمسانی ای نه تنها ویرانگر نیست که سازنده و فرازنده است ولی شاید شما به گونه ای دیگر بیندیشید و من شایسته نمیدانم که خود و اندیشه و احساسم را بر دیگری تحمیل کنم.

من از یک شهر کوچک می آیم جایی که مردمانش آموخنته اند که سرشاری زندگی در آن نیست که در هر زمان بهترین ها را داشته باشند بلکه در آن است که شکر گذار داشته هایشان باشند. برای مردمان چنین شهری بیشتر از آنکه انتخاب ها و داشته هایشان ارزشمند باشد، جاری ساختن حس دوست داشتن و از خود گذشتگی بر آنچه و آنکه در گرداگردشان است خوشنودشان می سازد. ولی من می دانم که زندگی امروزی کمتر می تواند چنین رنگ و بویی را به خود بگیرد و آدم ها بیشتر خوشنودیشان را از گزیدن بهترین ها میگیرند. من نمی توانم بر چنین نگاهی خرده بگیرم و از سوی دیگر هنگامی که از این روزنه هم به زندگی نگاه میکنم باز خودم را در آن مایه نمی بینم که گزینه مناسبی برای همراهی شما باشم. 

آری شما هم بی گمان خوب میدانید که گاه واژه ها برای بیان اندرونمان چقدر تنک و کم مایه اند ولی من امیدوارم که در دایره همین واژه های تنک هم توانسته باشم دلبستگی آمیخته با احترامم را برای شما بازگو کنم. همچنین امیدوارم که در آینده زندگیتان هر جا که باشید شادکامی، بهروزی و بی پیرایگی همراه و هم پای جاری زندگی و تلاش هایتان باشد و دیگر اینکه آرزو میکنم که اگر نه هرگز، دست کم کمتر خود را در میانه تاریکی و نا امیدی گاه گاه زندگی، خسته یا بی یاور بیابید. من شاید این نوشته را برای خود نگاه دارم و هیچ گاه برای شما نفرستم ولی دست کم آن را برای یادبود خودم نوشتم  و آن را همچون نگاره ای که زمانی برایم هدیه آورده بوددید تا همیشه در کنار یاد شما در یاد خود نگه خواهم داشت.

با اخترام

ساکن شهر کوچک

سرش را که بلند کرد نیمه های شب بود و خوشحال بود که بالاخره نامه اش را تمام کرده. با لبخندی حاکی از آرامش کاغذ ها را تا کرد و لای کتابش گذاشت. تا طلوع خورشید هنوز چند ساعتی باقی بود و او می خواست این چند ساعت را بیدار باشد تا طلوع خورشید را هم ببیند. این بار نگاهش را به ماه و ستاره های آسمان دوخت و رستگاریش را در آنها و آنچه طلوع خورشید برایش به ارمغان می آورد دید.