هر چقدر هم که سرت شلوغ باشه هر چقدر که اتفاقات اطرافت تلخ باشن، بالاخره لحظه های کوچک شادی سر پا نگهت میدارن. من به این نتیجه رسیدم که اگر فرصت کردم خوبه بعضی وقتا حتی به ترک دیوارهم بخندم. :) چه اشکال داره تازه ورزش هم هست. 

تکنیک بله بله ....

آقا ما با این دوست آمریکاییمون رفتیم بیرون یک قهوه ای بخوریم. بنده خدا یک چیزی شبیه ام اس گرفته بود درست و حسابی نمیتونست راه بره. چند تا درس با هم داشتیم. تو پروژه هاش کمکش کرده بودم و کم کم با هم دوست شده بودیم. (اطلاعات مورد نیاز برای دوستان منحرف و فضول : سن ۴۵ سال، پسر، سیبیل کلفت خوب البته ....   ا..ممم تپل مپل و تو دل برو). مادرش و برادرش هم بودن. آقا مادر و پسر یکی از یکی سرتر. 

مادره میگفت: من اعتقاد دارم که روی سطح خورشید حیات وجود داره. من اعتقاد دارم که گروه خونی آ-ب مال موجودات غیر زمینی هست. خیلی عذر میخوام گروه خونیتون چی هست؟ بله من میگفتم من خودم با جفت چشام UFO (بشقاب پرنده) دیدم. مامان جک هم دیده بود ده سال پیش. حالا تو چی فکر میکنی؟ بالاخره اینجا آمریکاست دیگه آزادی عقیدست. 

 منم در حالی که هنگ کرده بودم از این همه اطلاعات جدید، به زبون انگلیسی گفتم والا چی عرض کنم.  هر جور شما صلاح میدونین. 

دوست من هم یک متخصص تئوری توطئه است. از رییس جمهور نیکسون به این طرف هیشکی رو قبول نداره صحبتهای ایشون هم چیزی کم از مادرش نداشت. تو این وسط فقط برادره یک بهره ای از منطق و عقل داشت و هر از گاهی تیکه یی مینداخت. به هر حال ما داشتیم همین جور به فرمایشات اینا گوش میکردیم و سر تکون میدادیم و هر از چند گاهی هم شکسته بسته یک چیزی بلغور میکردیم. یک تکنیکی رو همینجا خدمتتون ارائه کنم. ببینید شما که تشریف میارید آمریکا خیلی اتفاق میفته که حرفهای اینارو نمی فهمید تند تند صحبت میکنن اصطلاحات زیاد استفاده میکنن. خلاصه شبیه سی دی تافل صحبت نمیکنن. در چنین مواقعی، وقتی که آمریکایی ها دارن حرف میزنن سرتون رو تکون بدین انگار که با عمق وجودتون می فهمین که دارن چی میگن و وقتی هم که جمله حالت سوالی پیدا کرد و یک لحظه سکوت کردن و مثل موز پخته بهتون نگاه کردن، در جواب فقط بگید yes, that is true. همین کافیه جواب میده آقا جان. امتحان کردم خودم. بله خدمتتون عرض میکردم این دوستمون داشت همینجوری مثل مادرش صحبت میکرد منم یه جایی حرفاشو نفهمیدم یه سوالی پرسید گفتم yes, ...yes. گل از گلش شکفت رو کرد به برادرش گفت دیدی اینم قبول داره دیدی گفتم من راست میگم. خدا میدونه چه خزعبلی رو تایید کردم.

بازی با احساسات

خیلی شنیدیم که فلانی با احساسات من بازی کرد خیلی ازش دلخورم. من نمیدونم چرا وقتی مثلا با خود طرف یا مثلا با بچش بازی میکنن ناراحت نمیشه و فقط وقتی ناراحت میشه که یکی این کارو با احساساتش بکنه؟ بالاخره یارو با احساساتت بازی کرده دیگه، سرش داد نکشیده که کتکش نزده که. دردت چیه؟ به هر حال آقا این داستان واقعی یک روز من هست که با احساسات و افکارم بازی شد دیگه قضاوتش بمونه با شما. صبح که رفتم دانشگاه شروع کردم کار علمی و تحقیقی و تا عصری کلی با فرمولای پیچیده و این جور چیزها درگیر بودم احساس دانشمند بودن کردم. عصری یکی از این دوستامون اومد دنبالمون بریم دعای کمیل یه بنده خدای دیگه یی رم برداشت سر راه. فضای خیلی عرفانی بود احساس معنویت کردم. یه دفعه گوشی دوستم زنگ زدعلیا مخدره بود (دوست دختر) دوستم گفت نمیتونه صحبت کنه داره میره مجلس ختم گفت که پدر یکی از بچه ها فوت کرده. چند لحظه بعد این عقبی ما هم گوشیش زنگ زد صداش نازک و مهربون شد. ایشون هم نمیتونست صحبت کنه گفت بعدا تماس میگیره. من نفهمیدم دارم میرم دعای کمیل مجلس ترحیم یا پارتی. گوشی موبایل من هم که این وسط بدجوری گورخیده بود سرشو کرده بود تو جیبمو تکون نمیخورد. حتما می پرسید خوب تو چی کار کردی؟ عرض کنم هیچی به مثال اون جوک معروف. مارو هم کشتن.  هییییی... بعله، در این صحنه من احساس حماقت کردم. رسیدیم اونجا فهمیدم که دعا بعد از مجلس ختم هستش. نشستیم قرآن خوندیم برای پدر اون بنده خدا. خیلی ناراحت شدم برای پسره و اتفاقی که براش افتاده بود. در اون صحنه من احساس تاثر کردم. رفتم با پسره صحبت کردم یه جوری شد یارو شروع کرد دلداری دادن به من که نه بابا چیزی نشده که هممون یک روزی میمیریم. بعدش برگشتیم داخل خونه که دعا رو بخونیم یک دفعه احساس خواب آلودگی کردم. نفهمیدم دعا کی شروع شد کی تموم شد. بعد دعا کلی خوردنی آوردن احساس گشنگی کردم.  رفتم سر وقت خوراکی ها و یک دل سیر خوردم از دیدن این همه خوردنی احساس شادی کردم. برگشتنی درمورد ستاره ها و کهکشان ها و عظمت جهان هستی حرف میزدیم احساس حقارت کردم. کلا تو این هیرو ویر بودم که بالاخره من چه احساسی دارم که این دوست عربمون تیر خلاص رو زد و موقع خدا حافظی گفت سلام علیکم (آقا اینا خدا حافظی کردنی هم میگن سلام علیکم من نمی فهمم این چه کاریه) من احساس تعجب کردم. خلاصه من آخرش نفهمیدم کی بودم، کی هستم؟ چه احساسی دارم؟  دارم میرم یا دارم برمیگیردم؟ کلا اون روز با احساسات من بازی شد.