ترکیب خطرناک
داستان دوست داشتن

خیلی وقت بود که می شناختمش؛ از دوران بچگی. به حرف که آمد فهمیدم نمی شناسمش. آدم حرف زدن نبود؛ توی خودش میریخت شبیه خودم. کار سختی است حرف زدن؛ کار سختی است گوش دادن. خیلی وقت ها طاقت هیچ کدامشان را نداری.
او: گوش میکنی؟
من: گوش میکنم.
او: می فهمی؟
من: سعی میکنم.
او: فقط می خواستم یک فرصتی میشد که بگم که کمی خالی بشم. ادعایی که ندارم پای کسی رم نبستم که. کاش میشد می تونستم همه حرفم را بزنم. دوستش داشتم برایم با بقیه فرق میکرد احساس متفاوتی در کنارش داشتم. پایم را از زندگیش بیرون کشیدم نمیدانم شاید حالا از من متنفر باشد هیچ وقت نشد که بپرسم که احساسش چیست هیچ وقت نشد که بگم که احساسم چیست. راستی دوست داشتن واقعا یعنی چه؟
من: نمیدونم ... (نفس عمیق ) گاهی اوقات فکر میکنم که ما آدمها میخواهیم فهمیده بشیم میخواهیم کس دیگه ای رو کشف کنیم. به دنبال راهی میگردیم که احساس ارزش کنیم یا اینکه حس داشنتن یک چیز ارزشمند رو تجربه کنیم و یا این حس رو به کس دیگری ببخشیم و این حس، شور خواستن رو در ما بوجود میاره و ازخود گذشتگی و سرشاز بودن و سرشار کزدن رو. خیلی وقت ها براش منطقی پیدا نمیکنم ولی هرچی که هست به نظر زیبا و آرامش بخشه. مثل معلمی که با شور هر روز به بچه ها درس میده. مثل مادری که سفره رو میچینه مثل پدری که از سر کار بر میگرده. مثل یک قطره اشک بعد سالها دوری.
او: گاهی هم با غم همراهه. مثل مادری که بچش مریضی لاعلاج داره. مثل پدری که نمیتونه بچشو بفرسته دانشگاه. مثل یک مصلح اجتماعی که زحمت هاش رو بر باد رفته میبینه. مثل یک قطره اشک موقع خداحافظی. مثل من که نشستم و نامه سه خطیش را کردم یک صفحه با اینکه میدانستم میرود بااینکه میدانستم من مال او نیستم. با اینکه سرم درد میکرد.
من: بسه دیگه! سعی کن فراموش کنی. دنیا همیشه اونجوری نیست که ما میخواهیم. چرا کسی باید به خاطر شهامت نداشته تو خودش رو فدا کنه. هزار تا موقعیت دیگه جلوی پای تو میاد هزار تا آدم بهتر سر راه اون قرار میگیرن. آدمها بالاخره یک توجیهی برای فراموشیشان پیدا میکنند. وقتی اتفاق افتاد میفهمی که احساساتت خیلی هم پاک نبودند. چرتکه ات را که میندازی یاد حرف من بیفت.
او: این را خودم هم فهمیده بودم البته سخت است کنار أمدن باهاش. ماها دوست داریم همیشه أدم خوب داستان باشیم. خیلی فکر کردم تا چیزی پیدا کنم که برایم ارزشمند باشد حتی در ارتباطی که خیلی ادامه نداشته. حتی با آدم هایی که خیلی به هم نمیخوردیم. فکر میکنم آن چیز ارزشمند تجربه گذران لحظات در کنار یک فرد دیگه باشه و اینکه این موقعیت فرصتی است برای دانستن واقعیت های تلخ و شیرین در مورد آدم ها واطرافت و شناختن خودت و دیگری و درک این واقعیت مبهم که همه ما انسان هستیم با تمام کاستی هامان با تمام تفاوت هامان. آره .... تجربه ساختن و امیدوار بودن. میدونی احساس دوست داشتن حتی اگر آرمان یا فرد مورد علاقه ات رو گمشده و از دست رفته ببینی یک دارایی است که از جمع کردن تکه تکه لحظه ها و پاشیدن رنگ رنج ها، خاطرات و از خود گذشتگی های گاه و بیگاه بر این لحظه ها برای تو به یادگار می مونه. مثل جمع کردن هر روزه سنگ ریزه ها در یک جا که بعد سالها می بینی که یک تپه شده و علاوه بر خود تپه تک تک سنگ ریزه ها برای تو معنا دارند آنها زندگی تو بوده اند. لحظات تو بوده اند.ردپای حضور و بودن تو بوده اند در یک مسیر، حتی اگر گاهی آن مسیر را لنگ لنگان رفته باشی یا که در نقطه ای از آن زمین خورده باشی. برای همین است که مادر را دوست داریم برای همین است که یک دوست قدیمی را دوست داریم برای همین است که دوران کودکی و کلا گذشته را دوست داریم. دوست داشتم همین را بهش میگفتم و میگفتم که حتی وقتی رفت و نمی دانم شاید انتخابش چیز دیگری شد بودنش برایم ارزشمند بود و حالا هم هست. میخواستم برایش بنویسم در خلوتگاهش که بخواند اما این نامه ای شد که هرگز ننوشتم.
من: می فهمم. تردید و حس اضطراب در کنار ندونستن اینکه چطور احساساتمون رو بیان کنیم همیشه کنار ما بوده هست و خواهد بود. فکر میکنم بهترین نوشداروی این دردها صادق بودن در بیان حرفهاو افکارمون و تمرین پالایش روحی و احساس ارزش کردن باشه. آدم هایی که شجاعت این را دارند که نقصهاشون رو ببینند و بپذیرند، اونهایی که حاضر میشوند کمی خطر کنند برای رسیدن به علایقشون و آرمان هاشون و ابراز احساسات و افکارشون و اونهایی که علیرغم همه کاستی هاشون سعی میکنند خودشون و دیگران رو ارزشمند ببینند برای یک ارتباط برای یک مخاطره، به احتمال زیاد بیشتر دوست بدارند و بیشتر دوست داشته شوند.
ممنونم پدر
صورت مسئله، زندگی
انگیزه این نوشته محتوای گفتگوی من با یکی از دوستانم است که این روزها در حال تحصیل در مقطع دکترا در خارج از کشور است. همسرش هم در دانشگاه تهران در حال گذراندن دوره فوق لیسانس الهیات و عرفان است و از شما چه پنهان مثل اینکه آنجا هم حسابی گردو خاک به پا کرده است. با کسی تعارف ندارد و حرفی را که منطقا به آن رسیده بیان میکند و به آن عمل میکند و پایش هم می ایستد.
من به نظر همسر دوستم احترام میگذارم که میخواهد عطش درونش را برای معنا دادن به زندگی با خواندن کتاب و تجربه کردن و مهم تر از همه اندیشیدن خاموش کند و با انرزی و پشتکاری که دارد آینده بسیار روشنی برای او متصورم اما در گفتگویی که با دوستم داشتم چنین گفتم : من بر این باورم که دین -که روش زندگی باشد- و شناخت دین های مختلف را نمی توان تنها در میان کتاب ها جستجو کرد بلکه بایستی آن را زندگی کرد. آنچه در کتاب ها آمده ساده شده صورت مسئله ای است که از ابتدای زندگی ما و با رشد و تغییر ما هر روز باز تعریف میشود و جنبه ای تازه به آن افزوده میگردد. به عنوان یک مهندس -البته اگر خدا قبول کند :)- همواره آموخته ام که آنچه در عمل با آن مواجهیم بسیار پیچیده تر از تئوری هایی است که در کتاب ها خوانده ایم و برای حل مشکلات معمول باید تجربه های بیشتری کسب کنیم و معمولا دانش و تجربه خود را در چند حوزه با هم ترکیب کنیم. هیچ گاه از یاد نمی برم تابستانی را که من و دوستم در خوابگاه دانشگاه تبریز بودیم و من کتاب زبان اسمبلی میخواندم و او چند بار برای اینکه فقط یاد بگیرد توسط یک میکرو کنترلر یک ال ای دی را روشن و خاموش کند از ارومیه به تبریز سفر کرده بود.در انتهای کار او تجربه بیشتری نسبت به منی که تمامی کتاب را خوانده بودم داشت و شاید خودش میتوانست کتابی از تجربه هایش بنویسد.
باز گردم به اصل حرفم. من هم البته به مطالعه ادیان علاقه داشته ام ولی آنچه آموخته ام از راه نشست و برخاست و گفتگوهایی است که با معتقدین به روش های مختلف زندگی -حتی بر مبنای خدا ناباوری- داشته ام. سوال های زیادی در ذهن من شکل گرفته. خدا چیست و چگونه خداباوری میتواند در زندگی من تاثیر بگذارد؟ خدا چگونه و چرا با انسان سخن میگوید؟ رابطه من و دیگر انسانها چگونه تعیین میشود؟ گذشته از همه این سوالها شاید شما هم با این اندیشه من همراه باشید که هر چه میخوانیم و می آموزیم بایستی در عرصه زندگی مان کاربرد خود را نشان دهد و ما باید در جستجوی پاسخ برای سوالی باشیم که خودمان مطرح کرده ایم. من البته اندیشیدن، خواندن کتاب، گفتگو و مشاهده را برای رسیدن به چنین پاسخی نامناسب نمیدانم به شرطی که همواره صورت مسئله در خاطرمان باشد.
صورت مسئله، زندگی است. صورت مسئله جبران محبت های کسانی است که اگر چه انسان کامل نبوده اند اما در بازه ای از زمان ما را مهمان از خود گذشتگی خویش نموده اند. صورت مسئله کودک مفلوجی است که در یک خانواده فقیر زندگی میکند. صورت مسئله معنا بخشیدن به زندگی یک ناتوان ذهنی است. صورت مسئله همدردی با یک مادر داغدیده است. صورت مسئله عیادت از یک سالمند در خانه سالمندان است و اینکه واقعا بتوانی شادی درونت را با او فسمت کنی و بخشی از رنج درونش را به دوش بکشی. صورت مسئله فهمیدن معنای انجام کارهای تکراری مادرها و پدرهایمان است مثل خرید هر روزه اجناس از خوار وبار فروشی و انجام یک روال تکراری در خلال کار روزانه. صورت مسئله چگونه دوست داشتن است. صورت مسئله کاستن رنج انسان هایی است که گرفتار جبر خانواده و اجتماع و محیطشان هستند - به عنوان نمونه بخشیدن زندگی به زنی که ناچار به تن فروشی شده، مدارا با خشم پدری که خود زخم خورده خشونت اجتماع بوده، امید دادن به کسی که معنای زندگیش را گم کرده. صورت مسئله یافتن کاستی های خودمان و باور به آنها است. صورت مسئله چگونه زندگی کردن در میان آدم های اطرافمان است که در میان آنها خوب و بد پیدا میشود. خوبها همیشه خوب نیستند وگاه خسته میشوند. تو نباید از آنها قهرمان بسازی و باید در کاستی هایشان هم کنارشان باشی و بدها همیشه بد نیستند و تو می توانی و باید سرچشمه انسانیت را در هزارتوی تاریک درون آنها بیابی و بیرونش بیاوری. صورت مسئله درست اندیشیدن است. صورت مسئله مبارزه است. راستش را بخواهی صورت مسئله خیلی پیچیده است و جوابش به تو هم بستگی دارد و تو برای حل کردن آن باید زندگی کنی و جستجو، باید مهربان باشی و صبور، امیدوار باشی و تلاشگر، دوست بداری و دوست داشته شوی، رنج بکشی و همدردی کنی. آری اینها را در هیچ کتابی ننوشته اند و در همه کتاب ها نوشته اند.
صورت مسئله زندگی است.
نامه هایی به فرزندم (۱) - غریبه آشنا
سلام عزیزم بایستی اعتراف کنم که کمی هیجان زده هستم چرا که میخواهم برای تویی نامه بنویسم که حتی ندیدمت و خدا را چه دیدی شاید حتی هیچ وقت نبینمت. نامه ای به یک نفر در آینده که نمی شناسمش ولی قاعدتا بایستی زندگیش با زندگی من گره خورده باشد. نمیدانم آیا می توانم یک اتفاق را در آینده ای مبهم خطاب کنم و همراز خودم گردانم یا نه. به هر حال خواستم نوشتن نامه هایم را از همین روزها آغاز کنم چرا که میخواهم زمانی که میخوانیشان خودت را نزدیکتر به من احساس کنی و بدانی آنچه که میگویم مستقل از تو، مستقل از من آن زمان و مستقل از دلگیری های گاه گاهت از من است و مستقل از احساس های خوبی است که شاید از من داشته ای و تا آن زمان برایت فرو نشسته اند. بگذاز نامه اولم را با اتفاقات یکی از همین روزهای خودم شروع کنم.
امروز از ابتدای صبح تا نزدیک عصر کار کردم و خسته از کار روزانه در سکوت نزدیک عصر دانشگاه، خیابان و درونم، به مغازه فلسطینی نزدیک دانشگاه رفتم و غذایی سفارش دادم. روی صندلی، کنار میزی که آنجا بود، منتظر نشستم. آنها سلامشان خشک و بی روح بود و مثل من خسته از کار روزانه بودند. کمی آن طرف تر روی میز خودشان نشسته بودند و حرفی نمیزدند. موسیقی آرام عربی فضای بین ما را هر چه بیشتر پر کرده بود. آری من آنجا یک غریبه بودم؛جدای از همه و هیچ کس برایش مهم نبود که من به چه می اندیشم. من تلخی لقمه تنهایی و غریبگی را در کنار غذای آن روزم احساس میکردم. زبان آنها با من یکی نبود که حتی درد و دلی داشته باشیم. من اما در درونم با خودم حرف میزدم و میگفتم هی فلانی میبینی این درد همیشه ماست ها، زبانمان با هم یکی نیست و برای گفتگو بینمان فاصله هست و اصلا اگر همه اینها هم نبود احساسمان با هم فرق داشت. راستی ما آدم ها چقدر برای همدیگر گنگ هستیم. انگار که ما آشنایان غریبه ایم.
در راه برگشت اما مروری داشتم بر اتفاقات دیگر همان روز. وقتی که بعد از سمینار، أن دانشجوی چینی آمده بود و خودش را معرفی کرده بود و دستم را به گرمی فشرده بود. از اینکه کجا کار میکنم و میکند حرف زده بودیم و من احساس خوبی از صمیمیتی که در آن لحظه بینمان ایجاد شده بود داشتم. من و او قاعدتا بایستی فرسنگ ها با هم فاصله می داشتیم و نکته مشترکی برای یک لحظه صمیمانه بینمان پیدا نمیشد. اما او جلو آمده بود و این دیوار را شکسته بود و من می دیدم که یک غریبه میتواند چقدر آشنا باشد.
عزیزم نمیدانم که أیا تو هم مثل من گاهی اوقات احساس غریبگی میکنی یا نه. نمیدانم که أیا میدانی یا نه اما من هم بیشتر موقعیت هایی را که تو خودت را در آنها یافته ای تجربه کرده ام و در بیشتر آنها مثل امروز تو بوده ام. من هم برای خیلی از سوالهایم جواب خوبی نداشته ام. من هم حس استیصال را تجربه کرده ام من هم میدانم که دوست داشتن چیست و حتی اگر آنروز، من را دور از خودت میبینی مطمئن باش که اگر سرت را بر روی شانه ام بگذاری و با من حرف بزنی، مشتاقانه با تو به گذشته ام سفر میکنم و اتفاقات را از صندوقچه خاطراتم بیرون می آورم تا هرگز فکر نکنی که تو تنها هستی. با من حرف بزن .... با من حرف بزن.
منطق دینی - دین منطقی
الف) سالها پیش به عادت أن زمانهایم کنار رادیو دراز کشیده بودم و رادیو گوش میدادم. خانمی در مورد حجاب و اینکه چرا رنگ سیاه با اینکه مکروه است در چادر استثنا است استدلال میکرد که رنگ سیاه مکروه است مگر در عبا و عبای خانم ها همان چادر آنهاست.
ب) چند وقت پیش سخنرانی ای گوش میدادم از یک متفکر مسلمان ترک که داستان سفر حج و عبادتش در مکه را تعریف میکرد. او میگفت که این نکته برایش باعث تعجب بوده که در خانه خدا که معنوی ترین مکان برای یک مسلمان است زن و مرد از یکدیگر جدا نیستند (و اضافه میکنم که تا آنجا که من می دانم حتی خانم ها بایستی گردی صورتشان را باز نگه دارند. ) سخنران تمام حرفش این بود که چرا در معنوی ترین فعالیت مسلمانان که در مقدس ترین مکان آنان انجام میگیرد و پایه ریزی احکام آن مربوط به سالهای ابتدایی اسلام است خبری از جدایی زن و مرد نیست ولی کمی آن طرف تر در فروشگاه مک دونالند خانم ها و آقایان از یکدیگر جدا هستند تا مگر گناهی در این میان اتفاق نیفتد.
ج) در تحریرالوسیله امام خمینی و بعدها در سخنان آیت الله جوادی أملی در مورد اینکه چرا دیه زن نصف مرد است خوانده بودم که دلیل آن این است که مرد هزینه های زن را در نظام اقتصادی اسلام برآورده میکند. همواره برایم سوال بود که خوب امروز این شرایط تغییر کرده و مرد و زن در اکثر موارد دوشادوش یکدیگر بار اقتصادی خانواده را به دوش میکشند. از سوی دیگر همه میدانیم که زن در اسلام در اکثر موارد نمی تواند قاضی باشد (مثل اینکه یک جاهایی می تواند) و همچنین نمی تواند مرجع تقلید باشد استدلال ها هم همه مربوط به احساسات زن و این گونه مسایل است. شهادت زن هم در اکثر موارد (نه در همه موارد) نصف شهادت مرد محسوب میشود. (یادآوری میکنم که طبق صحبت آقای جوادی آملی در برخی موارد فقط شهادت زن قابل قبول است). همچنین خاطرم هست کتابی از آقای مکارم شیرازی که مربوط به قبل از انقلاب بود می خواندم که در آن نمایندگی زنان برای مجلس را تقبیح کرده بود و استدلال های فراوانی برای مخالفت با آن آورده بود.
مشاهدات
الف) مادرم که سالها معلم راهنمایی بود تعریف میکرد که روزی خانمی از آموزش و پرورش آمده بود و به معلم ها توصیه اکید میکرد که از رنگ های روشن تر در مانتویشان استفاده کنند و مدام هم با این طرف آن طرف کردن چادرش مانتوی روشنی را که پوشیده بود به رخ می کشید. استدلالش این بود که رنگ تیره روی روحیه بچه ها تاثیر منفی می گذارد. مادرم بی توجه به حرفش در انتها او را به کناری کشیده بود و گفته بود که ۲۴ سال با تحکم رنگ تیره را بر ما تحمیل کردید تا عادتمان شد حالا میگویید اشتباه است. راستی دقت کرده اید که چادر نمازها بیشتر وقت ها رنگ روشن است؟ لباس بانوان در حج سفید است. به هر حال رنگ مشکی هنوز برای برخی در حد انرژی هسته ای اهمیت دازد (اینجا) و مقالاتی در دفاع از آن نوشته میشود.([۱] و [۲] و [۳] و[۴])
ب) در یکی از دوران های تحصیلیم قبل از دانشگاه (عمدا نام نمی برم) در نمازخانه مدرسه معلم پرورشی برای ما که عده ای محدود بودیم فیلم بودا را پخش کرد و خودش تا انتهای فیلم منتظر نماند و اتاق را به ما سپرد. قاری فرآن مدرسه هم که از قضا خیلی هم مذهبی بود و حتی در حرکاتش بازیگوشی بچه ها به جدیت بزرگتر ها تبدیل شده بود با ما بود. در انتهای فیلم یک موسیقی همراه با کلیپ وجود داشت ما آرام صدایش را کم کردیم ولی همه آنجا بودیم. قاری همیشگی با من و من گفت خوب اگر قرار است نگاه کنیم تا آخرش نگاه کنیم. (لطفا قضاوت نکنید منظورم این نیست که او دورو بود یا بچه بی اخلاقی بود کمی صبر کنید)
ج) در میان فقیهان مقدس اردبیلی نظر متفاوتی در مورد قضاوت زن داشته. لطفا برای فهم بیشتر نحوه استدلال و منطق دینی برای گرفتن حق قضاوت از زنان (اینجا) را مطالعه بفرمیایید مخصوصا چند خط آخر را. در مورد شهادت زن بهتر است ابتدا پاسخ آیت الله مصباح یزدی را به پرسشی در این مورد بخوانید (اینجا) نحوه استدلال در اینجا را هم ببینید(همان منبع اول کافی است). به نظر میرسد که تاکید بر روی آية 282 سورة بقره برای توجیه این مسآله چندان منطقی نباشد که برخی هم به این نکته پرداخته اند (اینجا و اینجا) مطلب آمده در این آیه مربوط به معاملات اقتصادی در زمانی بوده که زنان درگیری کمتری در اینگونه مسائل داشته اند و تعمیم آن به همه شرایط منطقی به نظر نمی آید.
عکس(۱) - نتیجه جستجوی کلمه حجاب در پاکستان از طریق گوگل
عکس (۲) نتیجه جستجوی کلمه حجاب در اندونزی از طریق گوگل
نتایج
ابتدا عرض کنم که بنده هیچ تخصصی در علوم دینی برای خود قایل نیستم و فقط نظر شخصی خودم را در زیر آورده ام که ممکن است بعدا در اثر مباحثه تغییر کند.
الف) بهتر است در زمینه مسایلی که بر روی بسیاری از مردم جامعه تاثیر مستقیم دارد با دقت بیشتر نظر بدهیم و تغییر شرایط جامعه را نیز در نظر بگیریم. تعمیم استدلال هایی که مبنای منطقی آنها تا حدی مبتنی بر احساس توجیه گرانه ماست چندان معقول به نظر نمیرسد. اجرای یک سیاست خشک و انعطاف ناپذیر نتیجه ای جز دلزدگی افراد نمیآورد و ما ممکن است زمانی متوجه اشتباهمان شویم که سیاست ما نتیجه های جبران ناپذیری به دنبال داشته باشد.
ب) وقتی هر گونه ارتباطی را بین دو جنس مخالف محدود و تقبیح میکنیم و عملا هیچ الگوی مناسبی برای ارتباط پویا و سازنده پیاده نمی کنیم این پیام را نا خواسته به ذهن کودکانمان و افراد جامعه انتقال میدهیم که هر گونه ارتباط حتی معمولی بین دختران و پسران و زنان و مردان منجر به انحراف میشود. نتیجه چنین تربیتی این میشود که ما سطحی ترین مهارت ها را در ارتباط مناسب از دست میدهیم و در هر موقعیت عادی دچار اضطراب میشویم. شاید مثال آن فردی که جلوی پایش پوست موز دیده بود و مضطربانه گفته بود که - وای دوباره بایستی زمین بخورم- در اینجا بی ارتباط نباشد. بالا رفتن سن ازدواج و حضور بیشتر زنان و دختران در جامعه به علاوه وجود رسانه های مختلف، اهمیت این نکته را نسبت به زمان های قدیم که چنین نبود بیشتر میکند.
ج) گاه به این می اندیشم که شاید دین منطقی بهتر از منطق خشک دینی باشد. دین منطقی یعنی اینکه نتیجه گیری های ما از جملات و احادیث و اتفاقات قابل دفاع از نظر عقل و منطق هم باشد. منطق دینی یعنی اینکه آیات و احادیث را زیر و رو کنیم تا آنچه را بیشتر می پسندیم مشروع و معقول جلوه دهیم.
فرار به آلکاتراز - خاطرات سفر به سانفرانسیسکو
هفته گذشته برای شرکت در کنفرانسی سفری داشتم به سانفرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا که بعدها فهمیدم به خاطر آب و هوای معتدلش پایتخت بی خانمان های آمریکا محسوب میشود (اینجا). زندان معروف آلکاتراز و پل معروف گلدن گیت هم در این شهر هست.
بودن با یک دوست قدیمی
دوست خوب و دوستی خوب مثل قالیچه کرمون میمونه که هر چی از عمرش میگذره بر ارزشش افزوده میشه. تو این سفر همراه یکی از بهترین دوستان دوران زندگیم بودم که خودش به تنهایی لذت بخش بود. خرج هتل و چند تا چیز دیگر رو هم با روش چتربازی انداختم گردنش که باعث تثبیت رابطه دوستیمون از طرف من شد.
آثار باستانی
روز اول که وارد هتل شدیم یک آقای سالخورده غوز کرده هندی به ما خوشامد گفت و حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا نوبت ما بشه و دادن کلید هم به ما حدود ۱۰ دقیقه دیگر طول کشید و کلا این آقا اصلا تو کار سرعت واین جور چیز ها نبود. ضمنا متوجه شدیم که هتل ساخت سال ۱۹۱۲ است و آسانسورش هم ساخت همان موقع بود که باید خودمان به صورت اتوماتیک درش را می بستم و کلا ما در ابتدا یک جلسه توجیهی داشتیم برای استفاده از آسانسور. دوست من که کمی جا خورده بود از هتل دار در مورد ایمنی ساختمان پرسید که ایشون هم به صورت خیلی امیدوار کننده ای دستهایش را به مدل هندی به دعا بلند کرد و گفت که باید به خدا امیدوار باشیم.
بی خانمان ها
روز اول وقتی از محل کنفراس به طرف هتل حرکت میکردیم با تعداد زیادی قیافه عجیب و غریب مواجه شدیم. بله بی خانمان ها در نزدیکی هتل ما خیلی قوی کار کرده بودند و تجربه روزهای آینده به من نشان داد که تکنیک های این افراد برای گرفتن پول و شناسایی افراد، خودش در قالب یک کنفرانس جداگانه قابل بررسی هست. اون آقای هتل دار که بعدا متوجه شدیم خیلی مهربان تر و تو دل بروتر از آن چیزی بود که در نگاه اول به نظر میرسید میگفت که تجمع بی خانمان ها در یک بلوک است و این یک قرار داد بین آنها و شهروندان است که در بلوک های دیگرتردد نکنند و در نتیجه در روزهای بعد که راهمان را عوض کردیم کمتر با آنها مواجه میشدیم. آقای هتل دار تعریف میکرد که این برادران خیلی هم بدبخت نیستند و شب ها دولت برای خواب آنها جایی را فراهم کرده و روزها هم در کلیسا غذا میخورند. می گفت این هم مدل بی خانمانی آمریکایی هاست دیگر.
آرزوی دوران کودکی
بنده از بچگی و از همون موقع که اصلا نمی دونستم که صفحه کلید کامپوتر چی هست و از اون موقعی که اصلا صفحه کلید وجود نداشت خیلی أرزو داشتم که بتونم سریع و بدون نگاه به صفحه کلید تایپ کنم مثل این برنامه نویسهایی خفن. توی یکی از کارگروهها کنار یک آقایی نشستم که بعدا با هم دوست شدیم این آقا قادر بود مستقل از اینکه کجا رو نگاه میکنه و به چی گوش میکنه تند و تند برنامه تایپ کنه.
تور دریایی
از طرف کنفرانس به یک تور چهار ساعته دریایی هم رفتیم که مسیر اون از زیر پل گلدن گیت و نزدیک زندان آلکاتراز میگذشت. مسیر به نحوی بود که توانستیم شهر و مناطق مختلف رو هم در روشنایی روز و هم در تاریکی شب ببنینیم. ما کنار اساتید معروف رباتیک نشسته بودیم و من یک عکس از علی، دوستم، با پیش زمینه ای که اونها توش بودن گرفتم که بعدا بتونه به بچه محل هاشون نشون بده و بگه ما با اینا کله پاچه خوردیم. یکی از زیباترین لحظات وقتی بود که در حال برگشت کنار علی نشسته بودیم و به مناظر خیره بودیم. دنیا خیلی عجیبه فکر نمیکردیم که بتونیم همدیگرو به همین زودیها ببینیم. حداقل اون که فکر نمیکرد. از دوران لیسانس با هم بودیم و وقتی فوق لیسانس قبول شد فکر میکرد که از دست من راحت شده ولی در کمتر از یکسال در میز کناریش سرگرم سوهان کشیدن به روحش بودم و بعد از رفتنش به آمریکا هم مدت کوتاهی آرامش داشت. فکر کنم مقصد بعدی براش کره مریخ باشه.
لحظه به یاد موندنی دیگه توی سفر دریاییمون عبور از جلوی یک ورزشگاه بود که یک طرفش به سمت دریا باز میشد و ما صدای تشویق تماشاچی ها رو میشنیدیم. یک فرد محترمی هم اون وسط یک جوری کف میزد که از اون فاصله صدای کف زدنش به صورت جداگانه شنیده میشد. واقعا ستودنی بود پشت کار ایشون.
سر کار رفتن
کلا بیشتر درگیر کنفرانس بودیم و بیرون نمیرفتیم. یک روز هم که قرار شد برویم این شیرهای در یایی رو ببنیم که کنار اسکله بودن اتفاق جالبی افتاد. با چند نفر از آدم هایی که اونجا دیده بودیم قرار گذاشتیم شب بریم منطقه ای که اسمش بود fisherman's wharf. دوست من به اشتباه فکر میکرد که شیر دریایی به انگلیسی میشه fisherman's wharf هی مییگفت چه اسم عجیبی. اونها هم مثل اینکه خیلی در جریان نبودند کلا به جای دیدن شیرها یک پیاده روی طولانی در کنار خیابان داشتیم که حسابی از کته کول انداختمان. نتیجه اینکه اگه با کسی خواستین برین بیرون اول انگلیسیتون رو تقویت کنید حتی اگر به نظرتون این دو مقوله خیلی به هم ارتباط نداشته باشن.
افتخاری برای یک عمر
علی، دوست من، به خاطر اینکه در طول کنفرانس در قسمت اجرایی کمک کرده بود به یک مهمانی در ساعت یازده نیم شب از طرف رییس کنفرانس که آدم گردن کلفتی در رشته ما محسوب میشد، دعوت شده بود. استادش هم بهش تاکید کرده بود که این افتخار که با این استاد در یک اتاق باشی شاید تا مدتها برایت پیش نیاید. البته ایشان خبر نداشت که بنده همان روز یک افتخار برای خودم، همین آقای گردن کلفت و کلا ایران و ایرانی آفریده بودم.
قضیه از این قرار بود که روز آخر کنفرانس قرار بود یکی از اساتید معروف سخنرانی داشته باشه و من هم قید غذا رو زدم و خیلی زود رفتم نشستم درست جلوی میکروفون و کوله ام رو گرفتم توی بغلم مثل بچه های کوچیک. بعد از مدتی اساتید مختلف می آمدند و مینشستند و یکی هم از من پرسید شما جایزه ای قرار است بگیرید که گفتم نه. آقای گردن کلفت هم آمد بالاخره رییس کنفرانس بود دیگر با کلی دبدبه و کبکبه. به استاد کناری من گفت که آقا شما جای من نشستید آن بنده خدا هم پاشد جایش را داد به این آقا. من تاحدودی دوزاریم افتاد ولی کمی کشش دادم خلاصه اینکه خیلی محترمانه خودم پاشدم و جام رو به ایشون تقدیم کردم و این افتخاری بود که از اون افتخار اولیه به نظر من خیلی افتخار تر بود هم برای من هم برای استاد گردن کلفت.
چشمهایش
/moon/moon%201/4mcii2o.jpg)
رسیدیم طبقه سوم. در باز شد و یک دختر بلوند أمریکایی از همان ها که توی فیلم ها می بینیم با چمدانش وارد شد. أرام بود و لبخندی حاکی از أرامش به لبش بود. حالا همه توی یک آسانسور بودیم و می رفتیم سمت طبقه اول. توی این فاصله به این فکر میکردم که با اینکه دنیای بیرونی ما به ظاهر یکی است اما هر کس از دریچه چشهایش یک جوری می بیندش، هر کس یک جوری تجربه اش میکند. برای برخی خیلی سر راست است و هزاران انتخاب جلوی پایشان است. برای بعضی دیگر انتخاب ها محدود است و بیشتر اوقات هم لقمه تلخی از ملقمه زمان- مکان نصیبشان می شود.
رسیدیم به مقصذ همه از هم جدا شدیم و هر کس راهش را گرفت و رفت.
از قامت ناساز و بی اندام ما - طنزی در مورد ناهمگونی اجتماع ما
خدا حفظش کند یک دبیر اجتماعی داشتیم دوران دبیرستان که این درس را برای ما خیلی جذاب درس میداد. یکبار سر کلاس مثالی زد تا معیاری بدهد برای تشخیص ارزش ها. گفت مثلا حجاب همچنان در جامعه ما یک هنجار و ارزش است. هرکی میگه نه ببینید حاضره فردا مامانشو بی حجاب بیاره بیرون همه بهش نگاه کنن. من و شما هم با همین معیار ساده و نادقیق میتوانیم میزان پایبندی جامعه را به آنچه که ارزش میپنداریم بسنجیم.
حالا با این مقدمه اجازه بدهید برای چند لحظه ای نقش های افراد را در مطلب خودم عوض کنم. البته کلا شما خیلی جدی نگیرید یک جاهایی هم حرف ها برای انبساط خاطر است. طنز است دیگر، مطلب در مورد فلسفه اخلاق و علوم اجتماعی که نمی نویسیم.
آخر الزمان شده و خانمها و آقایان کاملا جایشان عوض شده و علیا مخدرات مقدرات امور را در دست گرفته اند. البته شکر خدا شکر خدا همچنان بی حجابی و بد حجابی در کنار سایر چیز ها مثل دروغ گفتن، تهمت زدن، خشونت با همسر، از کار کم گذاشتن، لای بسته هزاری دویستی رد کردن، تبعیض قومیتی، جنسیتی، اجتماعی و هزار تا کوفت دیگه یک ضد ارزش حساب میشود. حالا بددهنی و بی اخلاقی هم کنارش بگذارید گرچه ما خودمان اعصابمان خورد است ممکن است یک جاهایی خیلی رعایت نکنیم.
قربونش برم از وقتی این خانوم ها اومدن سرکار با اون احساسات لطیفشون مملکت رو گل و بلبل کردن. گشت محبت تو خیابونا میگرده و هر مردی رو که به زنش از گل کمتر میگه میگیره و فیزیکی ارشاد میکنه. مردا حق ندارن هرچی از دهنشون میاد بگن و خدا نکرده زبونم لال دست رو زنشون بلند کنن. چرا که این کارها بنیان خانواده رو از هم می پاچه (ببخشید می پاشه). البته دشمن هم دست خالی ننشسته و با نمایش فیلم هایی مثل ترمیناتور شونصد قصد در نیفیوذ و تهاجم فرهنگی داره. شبکه های ماهواره ای هم مدام مصاحبه با مردانی را پخش میکنن که میگن: "بابا تو این مملکت آزادی نداریم. من مرد وقتی عصبانی میشم میخوام پدر و داآش یارو رو بیارم جلو چشش اختیار دهن خودمونم نداریم به مولا. مجلسم که اخیرا تصویب کرده که آقایون چون نون بیار خونه ان نمیخواد درس بخونن همون برن کار کنن بیتره. میگن اینا با ورود به دانشگاها چیزی جز خشونت و بددهنی با خودشون نمیارن اگرم میخوان درس بخونن باید سیبیلاشون رو بزنن همینی که هه. آقا مملکته که داریم" البته این بر خلاف واقعیات جامعه است چرا که درصد زیادی از مردان روحیه پروانه ای دارن.
یک چیز دیگر هم که خیلی خوب است مبارزه با دروغ و تهمت است. کلا در ممکلت ما اگر کتره ای حرف بزنی و بدون مدرک کسی رو محکوم کنی یا آمار بدهی، در روزنامه ات را میبندند مخصوصا که به دولت وحکومت نزدیک باشی. همین اواخر خانوم جون، رییسۀ بانک مرکزی رو، از کار برکنار کردن چرا که گفته بود قیمت دلار بالا نمیره مردم خیالتون تخت تخت باشه. اما ناغافل قیمتا یه نمور بالا رفته بود و خانوم جون به جرم به خطر انداختن امنیت ملی دستگیر شده بود و الان تو زندانه و خودش اعلام کرده که وضعیت زندان خیلی خوبه و ایشون دارن از نظر روحی خودشون رو آماده میکنن که تا بیست روز آینده اعتراف کنن. البته حاج خانوم یکی از شخصیت های مهم مملکتی اعلام کرده که از همین الان خانم جون هر چی در مورد خودش بگه قبوله ولی در مورد دیگران نه و این از نظر عقل و شرع و کلا هر آدم باشعوری خیلی واضح هست که آدم وقتی ازش تو زندان پذیرایی میشه به خودش میاد. چرا که تا قبل از این با نگاه مردانه به موضوعات نگاه میکرده و حالا فرصتی شده تا دنیا رو پروانه ای ببینه، یعنی اون جوری که واقعا هست. البته نه هر واقعیتی و به قول خواهر لنینوس وای به حال واقعیت هایی که با تئوری ها پروانه ای ما مطابق نباشند.
البته خوب همیشه که همه چی ایدآل نیست. بعضی وقتها هم یک پاره ای مشکلات بوجود میاد. مثلا همین اواخر که منیژه و منیره می خواستند کاندیدای شورای شهر بشوند یک اتفاقاتی هم افتاد ولی خوب کلا مردم ما در طول تاریخ نشان داده اند که بسیار مردم با اخلاق و فهیمی هستند و از مسئولین به هیچ وجه در این موارد منفی تاثیر نمی گیرن. خوب بنده لاجرم باید برم یک کم بگردم ببینم در کجا و به کی نشون دادن این مطلب رو ولی باور کنید خودم با گوشای خودم شنیدم. القصه بک مناظره ای شد بین ابن دو بانو که منیره خانم با اهداء درود و سلام به مؤمنین و مؤمنات در اقصا نقاط کائنات حرفاشو شروع کرد. متاسفانه بر خلاف هنجارهای جامعه منیره خانم در حین صحبت فوکول موهاش بیرون بود و یک ماتیک مختصری هم روی اون یک کیلو آرایشش زده بود و وسط حرفاش هم جای شما خالی بلند شد و یک قر کمری هم داد، مردم هم البته در بیرون خیلی ناراحت بودند و با شعار "حالا بتکون، حالا بتکون، .... آآآآآآ.....ه" اعتراض خود را نشون دادند. القصه منیژه هم دست خالی ننشست و از فردا کارزار این دو شروع شد.
البته ما مردم بسیار فهیمی داریم. ولی خوب معصوم که نیستن. منیژه چی ها به منیره چی ها می پریدند و البته یک سری بد حجابی هایی هم در این میان اتفاق افتاد ولی خوب خوشبختانه با تمامی دروغ ها وتهمت ها مقابله شد و تمامی اینها به نحوی بود که روابط همچنان پروانه ای بماند و از خشونت به شدت پرهیز شد. بعد از آن همه چی آرام شدوند. و مردم به سر کارهای خود برگشتند و دوباره مهر و عاطفه رو طبق طبق با هم تقسیم کردند.
در همین راستا، همین اواخر هم یک نماینده مجلسی گفته بود که مردم باید پاشند با سطل آب ببرن دریاچه ارومیه تا خشک نشود و نمایندگان مجلس هم از سر احساس زار زار گریه کرده بودند. بله این است مجلس میهن پرست و وظیفه شناس. بله این است مجلس ما که در آن بررسی طرح امکان دو تا شدن شلوار مردان هم رای نیاورده بود چرا که بنیان خانواده رو متزلزل میکند و باعث میشود که دختران ما دچار انحراف شوند.
کودک کار، محرومیت او، مسئولیت ما
چندی قبل گروهی از جوانان ایرانی دست به ابتکاری زدند (اینجا) و این برداشت روزنامه رسالت بود از کار أنها. دیدن این هر دو با عث شد تا مطلب زیر را بنویسم.
تبریز که درس میخواندم، عصرها پیاده برمیگشتم و در همین را ه بود که پسرک أدامس فروش را میدیدم که علیرغم سرما نشسته بود و سرش را در کاپشنش فرو برده بود. یک روز آدامسی ازش خریدم و از سرگذشتش پرسیدم. باید درس میخواند وعصرها هم باید کار میکرد. گفتم اگر کاری برایت پیدا کنم حاضری انجام بدهی و قبول کرد. روزهای بعد او دیگر آنجا نبود که ببینمش. شاید ترسیده بود که من نقشه ای در سر داشته باشم. آن پسر علیرغم معصومیتی که در چهره اش نمایان بود، عزت نفسی داشت که حاضر نبود خود را تحقیر شده ببیند.
من مدتی هم در نزدیکی میدان صادقیه زندگی میکردم و هر روز پسر علیلی را میدیدم که جوراب میفروخت. داستان برخوردم با او هم که اینچا تعریفش نمیکنم باز به من یاد داد که چنین آدم هایی علیرغم محرومیت حاضر نیستند عزت نفس خود را زیر پا بگذارند. به اینها اضافه کنید پسرک لالی را که حاضر نبود پول بیشتری برای جنسی که فروخته از من بگیرد.
میدانم که داستان همیشه اینگونه نیست و بارها دیده ام کودکانی را که روی پل سید خندان معصومانه بازی میکنند و همین که میبینند عابری نزدیک میشود نمایش دخترک بدبخت فال فروش را بازی میکنند. از شما چه پنهان کم هم گیر این بچه ها نیفتاده ام. دیده ام که شب ها ساعت یازده به حوالی راه آهن برمیگردند. برای این گروه دیده ام که چگونه یاد گرفته اند که نقش بازی کنند و خودشان را ذلیل کنند، التماس کنند تا پولی جمع کنند که چه بسا بسیاری از وقت ها به خودشان هم نمیرسد. نداری خانواده اینها وادارشان میکند که عزت نفسشان را فراموش کنند و التماس کردن و نه شنیدن و بی توجهی و گاه توهین را به جان بخرند. آیا ما برای کاستن از درد های اینها مسئول نیستیم؟
ما برای هر دو گروه مسئولیم. چه کودکانی که زیر محرومیت شکننده حاضر نیستند شرافت انسانیشان را زیر پا بگذارند و چه برای گروهی که می آموزند برای ادامه زندگی اگر چیزی ندارند باید عزت نفسشان را بفروشند. بهترین کار برای این موارد کمک به سازمان های خیریه و سعی در تحت پوشش قرار دادن خانواده های محروم از طرق غیر مستقیم است. بهتر است تا آنحا که میتوانیم از کمک مستقیم اجتناب کنیم تا چنیبن کودکانی را به هر طریق تحقیر نکنیم. تا زمانی که کودک فقیری هست ما هم مسئولیم. لطفا با گذاشتن یک اسکناس بزرگ در کف دستان کودک کار وجدان خود را آسوده نکنید چرا که در بسیاری موارد خود را خودخواهانه در شکستن شخصیتش سهیم کرده اید.
پانوشت: دوستی لطف کرده و این سایت رو معرفی کرده