تا کمتر از ده ساعت دیگه مجلس عروسی برادرم شروع میشه. منم اینجا تا چند روز دیگه امتحان جامع دکترا دارم.  مشغول نوشتن یک مقاله هم همستم که خیلی وقتگیر هست. همیشه این طوریه. توی اتفاقات مهم یه جوری سرم شلوغ بوده که نفهمیدم چطور اتفاق افتادن. به هر حال قرار شده از طریق اینترنت ارتباط داشته باشیم. مادرم زنگ زد و سپرد که حواسم جمع باشه توی جمع احساساتم رو کنترل کنم. اشکامو جمع کردم و امشب خالی کردم. باورت میشه کسی که دوران بچگیت رو باهاش گذروندی، کسی که یار تمام بازی ها و دعواهای کودکیت بوده تا ده ساعت دیگه وارد یک مرحله جدید از زندگیش میشه و تو اونجا نیستی مثل همیشه. برادرم با اینکه تو ظاهر نشون نمیده همیشه از من با احساس تر بوده. نمیدونم .... شاید تنها کاری که میتونم بکنم اینه که از دور برای خودش و همسرش آرزوی خوشبختی بکنم.