خیلی وقت بود که می شناختمش؛ از دوران بچگی. به حرف که آمد فهمیدم نمی شناسمش. آدم حرف زدن نبود؛ توی خودش میریخت شبیه خودم. کار سختی است حرف زدن؛ کار سختی است گوش دادن. خیلی وقت ها طاقت هیچ کدامشان را نداری.

او: گوش میکنی؟

من: گوش میکنم.

او: می فهمی؟

من: سعی میکنم.

او: فقط می خواستم یک فرصتی میشد که بگم که کمی خالی بشم. ادعایی که ندارم پای کسی رم نبستم که. کاش میشد می تونستم همه حرفم را بزنم. دوستش داشتم برایم با بقیه فرق میکرد احساس متفاوتی در کنارش داشتم. پایم را از زندگیش بیرون کشیدم نمیدانم شاید حالا از من متنفر باشد هیچ وقت نشد که بپرسم که احساسش چیست هیچ وقت نشد که بگم که احساسم چیست.  راستی دوست داشتن واقعا یعنی چه؟ 

من: نمیدونم ... (نفس عمیق ) گاهی اوقات فکر میکنم که ما آدمها میخواهیم فهمیده بشیم میخواهیم کس دیگه ای رو کشف کنیم. به دنبال راهی میگردیم که احساس ارزش کنیم یا اینکه حس داشنتن یک چیز ارزشمند رو تجربه کنیم و یا این حس رو به کس دیگری ببخشیم و این حس، شور خواستن رو در ما بوجود میاره و ازخود گذشتگی و سرشاز بودن و سرشار کزدن رو. خیلی وقت ها براش منطقی پیدا نمیکنم ولی هرچی که هست به نظر زیبا و آرامش بخشه. مثل معلمی که با شور هر روز به بچه ها درس میده. مثل مادری که سفره رو میچینه مثل پدری که از سر کار بر میگرده. مثل یک قطره اشک بعد سالها دوری.

او: گاهی هم با غم همراهه. مثل مادری که بچش مریضی لاعلاج داره. مثل پدری که نمیتونه بچشو بفرسته دانشگاه. مثل یک مصلح اجتماعی که زحمت هاش رو بر باد رفته میبینه. مثل یک قطره اشک موقع خداحافظی. مثل من که نشستم و نامه سه خطیش را کردم یک صفحه با اینکه میدانستم میرود بااینکه میدانستم من مال او نیستم. با اینکه سرم درد میکرد. 

من: بسه دیگه! سعی کن فراموش کنی. دنیا همیشه اونجوری نیست که ما میخواهیم. چرا کسی باید به خاطر شهامت نداشته تو خودش رو فدا کنه. هزار تا موقعیت دیگه جلوی پای تو میاد هزار تا آدم بهتر سر راه اون قرار میگیرن. آدمها بالاخره یک توجیهی برای فراموشیشان پیدا میکنند. وقتی اتفاق افتاد میفهمی که احساساتت خیلی هم پاک نبودند. چرتکه ات را که میندازی یاد حرف من بیفت.

او: این را خودم هم فهمیده بودم  البته سخت است کنار أمدن باهاش. ماها دوست داریم همیشه أدم خوب داستان باشیم.  خیلی فکر کردم تا چیزی پیدا کنم که برایم ارزشمند باشد حتی در ارتباطی که خیلی ادامه نداشته. حتی با آدم هایی که خیلی به هم نمیخوردیم. فکر میکنم آن چیز ارزشمند تجربه گذران لحظات در کنار یک فرد دیگه باشه و اینکه این موقعیت فرصتی است برای دانستن واقعیت های تلخ و شیرین در مورد آدم ها واطرافت و شناختن خودت و دیگری و درک این واقعیت مبهم که همه ما انسان هستیم با تمام کاستی هامان با تمام تفاوت هامان. آره .... تجربه ساختن و امیدوار بودن. میدونی احساس دوست داشتن حتی اگر آرمان یا فرد مورد علاقه ات رو گمشده و از دست رفته ببینی یک دارایی است که از جمع کردن تکه تکه لحظه ها و پاشیدن رنگ رنج ها، خاطرات و از خود گذشتگی های گاه و بیگاه بر این لحظه ها برای تو به یادگار می مونه. مثل جمع کردن هر روزه سنگ ریزه ها در یک جا که بعد سالها می بینی که یک تپه شده و علاوه بر خود تپه تک تک سنگ ریزه ها برای تو معنا دارند آنها زندگی تو بوده اند.  لحظات تو بوده اند.ردپای حضور و بودن تو بوده اند در یک مسیر، حتی اگر گاهی آن مسیر را لنگ لنگان رفته باشی یا که در نقطه ای از آن زمین خورده باشی. برای همین است که مادر را دوست داریم برای همین است که یک دوست قدیمی را دوست داریم برای همین است که دوران کودکی و کلا گذشته را دوست داریم. دوست داشتم همین را بهش میگفتم و میگفتم که حتی وقتی رفت و نمی دانم شاید انتخابش چیز دیگری شد بودنش برایم ارزشمند بود و حالا هم هست.  میخواستم برایش بنویسم در خلوتگاهش که بخواند  اما این نامه ای شد که هرگز ننوشتم.

من: می فهمم.  تردید و حس اضطراب در کنار ندونستن اینکه چطور احساساتمون رو بیان کنیم همیشه کنار ما بوده هست و خواهد بود. فکر میکنم بهترین نوشداروی این دردها صادق بودن در بیان حرفهاو افکارمون  و تمرین پالایش روحی و احساس ارزش کردن باشه. آدم هایی که شجاعت این را دارند که نقصهاشون رو ببینند و بپذیرند، اونهایی که حاضر میشوند کمی خطر کنند برای رسیدن به علایقشون و آرمان هاشون و ابراز احساسات و افکارشون و اونهایی که علیرغم همه کاستی هاشون سعی میکنند خودشون و دیگران رو ارزشمند ببینند برای یک ارتباط برای یک مخاطره، به احتمال زیاد بیشتر دوست بدارند و بیشتر دوست داشته شوند.

ممنونم پدر