اسمش سالم است و از کردهای عراق: با هم یک درس مشترک داریم و روی یک پروژه کار میکنیم و همین باعث شده که گاه با هم گفتگویی داشته باشیم. در منطقه ای بزرگ شده که فرهنگش  ترکیبی از فرهنگ شیعه وسنی است. می گوید که میخواهد برگردد عراق چون میترسد که فرزندانش در محیط اینجا آنگونه که باید فرهنگ اسلامی را درک نکنند. در عراق که بوده رئیس دپارتمان بوده وبرای خودش برو وبیایی داشته.  ساعت نزدیک شش بعد از ظهر است و چون مجبور است برای انجام پروژه به آزمایشگاه ما بیاید به من زنگ زده بود که فلانی اگر هستی بیایم. 

سرم تو کار خودم است و هر از چندگاهی به سوالهایش هم جواب میدهم. نمیدانم چطور میشود که بحثمان میرود سر وضعیت عراق و من کنجکاو میشوم که بدانم آیا از حضور آمریکایی ها راضی هستند یا نه ودیگر اینکه اصلا در مورد ما چطور فکر میکنند. برایم کمی عجیب است که چرا با اینکه کشورهای ما زمانی با هم در جنگ بوده اند اما خیلی کینه ای بینمان نیست. از بهبود وضعیت در بلند مدت خبر میدهد ومیگوید که فرهنگی که در طول سالیان دراز شکل گرفته یک روزه عوض نمیشود. معتقد است که نسیم بهار عربی دامن ایران را هم دیر یا زود خواهد گرفت. از صدام میگوید ودیوانگی هایش واینکه چطور اموال و مناصب را در بین همفکران خودش تقسیم کرده بود و حالا که طرفدارانش قدرت خود را از دست داده اند، احساس میکنند که حقشان ضایع شده. از جنگ میگفت ومهلتی که هر سربازو افسرو فرمانده داشت برای باز گشت به پادگان بعد از مرخصی که اگر در آن مدت نمیرقت زندگیش بر باد میرفت.

از آزادی بیشتر که در مناطق کردنشین بوده و هست میگوید و از دیکتاتوری ای که اجازه خروج از کشور را به او نمیداده؛ از نبود موبایل در بخش هایی از عراق در زمان حکومت صدام میگوید؛ از عمویش میگوید که به خاطر مخالفت با صدام دودمانش را بر باد دادند و اموالش را مصادره کردند؛ میگوید که چطور حکومت صدام برای حذف مخالفانش خانواده آنها را به گرو میگرفته تا آنها خود را تسلیم کنند. صحبتش به بارزانی وطالبانی میرسد. در مورد منطقه ای در عراق میگوید که صدام با موافقت سازمان های بین المللی و با کمک برخی سران محلی مردمش را آواره این طرف و آن طرف کرده بوده. واقعا به این سادگی ها نیست مخصوصا اینکه آنچه که در زمان کوتاهی تعریف میکرد جریان سالها زندگی مردم بیچاره بخشهایی از عراق بود.

 خیلی از حرفهایش را هم شاید الان خوب یادم نباشد. به هر حال آنچه برایم دردناک بود این است که چطور یک نفر یا یک گروه سرنوشت یک ملت را به دست میگیرند. یعنی یک حاکم دیکتاتور سرنوشت یک عالم، یک فعال اجتماعی و یک شهروند عادی را بازیچه افکار خودش وهم مسلکانش میکند و تا آنجا پیش میرود که برای برخی حقی ایجاد میکند که بعدها با نداشتنش احساس ظلم به آنها دست میدهد. دیکتاتورها مردم را به جان همدیگر می اندازند و با تایید برتری طرفداران خودشان بر دیگران، در عمل خشونت را در بین ملت خودشان بسط میدهند. دردناک تر این است که سایه شوم حکومت دیکتاتورها فقط به دوره خودشان محدود نمیشود. فرهنگ کینه و امتیاز طلبی نهادینه شده در مردم به همین راحتی ها از بین نمیرود. آری،  گاهی اوقات چندین نسل زندگیشان را زیر سایه شوم انحصار طلبی های فردی وگروهی میگذرانند. 

جای دوری نمیرویم  کافی است گاهی صحبت های سلطنت طلب ها یا طرفداران مجاهدین خلق را بشنوید. اینها هر کدام محصول جمود فکری  رهبرانشان هستند که جامعه و آینده اش را فقط در قالب محدود تفکرات خودشان می بینند. چنین تفکری نه تنها حضور تفکرات دیگر را نفی میکند بلکه حتی با چسباندن انگهای مختلف سیاست های حذفی خودش را معقول جلوه میدهد. ردپای چنین دیدگاه هایی در جامعه امروز ما هم به وفور یافت میشود. تراژدی دیکتاتوری فقط این نیست که آزادی های مردم را از آنها میگیرد و سرنوشت آنها را  در یک دوره محدود رقم میزند. تراژدی واقعی آنجایی است که بعدها و حتی پس از ساقط شدن حکومت مستبد اولیه، جامعه خسته از تبعیض ها خود به گروه های کوچک تر تبدیل میشود که تحمل یکدیگر را ندارند. این میراث ماندگار یک حاکم مستبد است، میراثی که باید دیر زمانی دست به دست شود تا از دست مردم به تنگ آمده، به خاطره دور تاریخشان سپرده شود.