نامه هایی به فرزندم - می افتیم، می ایستیم، میرقصیم

از خلوت و خمود سرد و یکنواخت یک شب سرد زمستانی با دلی گرم و امیدی روشن به رنگارنگ رویاهات، قصهها و غصههایت و شور و شادی تمام زندگیت، از طرف پدرت.
جای زخم چاقو روی مچش را که نشانم میداد هنوز هم یادم هست؛ حالا ما بایستی باهم سه روزی را توی یک اتاق در بالاترین طبقه یک خوابگاه دانشجویی سر میکردیم تا شاید حالش بهتر شود. او از ترسش هم نمیتوانست برود خانه و بایستی کسی کنارش میماند که کاری دست خودش ندهد. لب پنجره ایستاده بود و در آن عصر نحس که نمیدانم هوا آفتابی بود یا ابری، بیرون را نگاه میکرد و به سیگارش پک میزد. سخت نفس میکشید و هر بار که سیگارش را به لبه پنجره میزد، خاکستری خودش را از بالای پنجره آرام داخل حیات بسته و تاریک خوابگاه ول میداد. آدم هایی که توی اتاقهای اطراف حیاط بودند اگر نگاه کرده بودند، بیگمان بایستی تکهای از وجودش را که چونان خاکستر از تنش جدا شده بود و فرود میآمد میدیدند. تکهای از وجودی که درد میکشید و میسوخت و دست آخر گردی میشد. آن خاکستر هم اگر میتوانست، بیگمان از لابلای شکاف پنجرهها به تاریک و روشن زندگی آدمها، توی اتاقهای اطراف حیاط سرک کشیده بود و دیده بود غمها و شادی هاشان را و بالا و پایینهای زندگیشان را و چه میدانم شاید تا برسد آن پایین پشیمان هم شده بود و دلش خواسته بود که بر گردد به زندگی. ولی هیچ کدام از اینها نمیشد و او سیگاری از پس سیگاری روشن میکرد؛ گاهی هم چند کلمه ای با من حرف میزد.
من سجاده سبزام را روی زمین پهن کرده بودم و بلند برایش یک دعای امیدبخش از صحیفه میخواندم. یک جایش هر دومان زدیم زیر گریه. این بین من و او بود که هر وقت سخت غصه داشتیم میگفتیم «سیاه مرا فشار میدهد» (که ترجمه مضحک یک اصطلاح ترکی بود). اشک هامان که پاک شد، دلمان شوری داشت از امید برای دوباره آزمودن و ایستادن. دلبندم! می دانی امید که در دلت ریشه میدواند روانت استوار میشود و جان دوباره میگیری از مهر، مهری به خودت، مهری به دیگران و مهری به زندگی که این همه جوانه جاودانه امیدند و امیدت هم که جوانه زد، بار دیگر می ایستی و نرم و موزون میرقصی بر آوای والتس زندگی.
آری دلبندم! فکر کنم آن روز و بسیار روزهای دیگر پس از آن هم "سیاه" و سیاهی هر دوی مارا خیلی فشار داد ولی ما هر دو برگزیده بودیم که زندگی کنیم و بجنگیم و اگر زمین خوردیم، دوباره بایستیم. همین، به همین سادگی. باورم نمیشود و شاید در باور تو نیز نگنجد که برای من و دوستم همه اینها گذشت و او اکنون برای خودش کسی شده و هنوز و هر روز دنبال آرزوهایش است. من نیک میدانم برای تو هم دیر و دور نخواهد بود که در زندگیت درگیر چنین رخدادها و احساسهایی باشی. اگر جنین بود، اگر خودت را خالی از آرزویی یافتی، اگر هزار در را به رویت بسته دیدی، اگر در حستجوی پرتو نوری کورمال هر شاخه و برگی را کنار زدی و چیزی ندیدی، نگذار که "سیاه" و سیاهی آنقدر فشارت دهد که بیرمق شوی و دیگر یارای دوباره ایستادن و آزمودن را نداشته باشی. زندگی همیشه برای آنها که ایستاده اند راهی می گشاید و نوری فراهم می آورد. امیدت را از دست نده.
پ.ن: این نوشته را خیلی وقت پیش شروع کرده بودم و چند پاراگرافی هم بیشتر از این بود. فعلا قصد تکمیلش را نداشتم گفتم تا همین جایش را منتشر کنم. میدانم کمی ناقص به نظر میرسد. ببخشید خلاصه.
آهنگی هم که برای این نوشته انتخاب کردم والتس شماره دو شوستاکویچ هست (اینجا) و لینک ساند کلاود (اینجا)
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ ساعت 0:55 توسط روزها
|