می ترسم ار آن روزی...
خواستم پیدات کنم و بهت زنگ بزنم و بگم که می ترسم که یک روز تماس بگیری و بگی که "همه اش فرو ریخت. رندگیم فرو ریخت دیگه چیزی برای با ختن ندارم." من نمی دونم جوابم اون روز به تو چی خواهد بود و از این می ترسم. ما وجه مشتزکمان زیاد بود و هست. همین بود که من درکت می کردم ولی نمی دونم چرا تو برات سحت بود حرف زدن و کمک گزفتن و زمین خوردن و جلو رفتن. تو بدون اینکه به زبون بیاری باور کردی که نمیشه و نمی تونی از پسش بر بیای. همه ما ها با این حس ها در گیریم ولی افتان و خیزان حرکت میکنیم. الان سه سال شده یه تکونی به خودت بده به خاطر خدا! تو فیلم آرزو ها به کجا می روند (لینک یوتیوب) یه صحنه یی بود که رابین ویلیامز میره همسرش رو در بیمارستان روانی ببینه بهش میگه با اینکه دوستش داره ولی دیگه بیش از این نمی تونه ادامه بده چون همسرش نمی خواد خوب بشه. من خیلی دلم می خواد دستتو بگیرم و از این جهنمی که هستی حداقل بیارمت تو برزخی که ما توش زندگی میکنیم. اما وقتی خودت نمی خوای من کاری نمی تونم بکنم. زندگیت بقدری برام مهم بود که دلسوزانه سه سال ازت خبر گرفتم و سعی کردم بهت انرژی بدم ولی تا وقتی این حس نمی تونم برات نشکنه کسی نمی تونه کمکت کنه. من از اون میترسم که بهم زنگ بزنی و بگی که اوضاع خیلی خرابه و من مجبور بشم بهت بگم که انتظاری غیر از این هم نداشتم. تو رو به خاطر دوستیمون، افکار منفی رو از ذهنت دور کن و بشو همون آدم پر انرژی قبلی من می دونم که میتونی مسولیت زندگیت رو دوباره به عهده بگیری. خودت رو ببخش ... خودت رو ببخش! دیکته ننوشته غلط نداره.